بلاگفا

بلاگفا
دیشب بعد از مدت‌ها به سایت بلاگفا سر زدم، سایتی که یک زمانی بخش بزرگی از زندگی مجازی ما را به خود اختصاص داده بود و دوران لذت‌بخشی را برای من یکی رقم زده است.
اولین بار که قصد داشتم یک وبلاگ گروهی درست کنم، سال 83 بود، با علی حلاج هم اتاقی بودم و در خانه‌ای با پلاک 13 زندگی می‌کردیم، برای همین اسم وبلاگ را گذاشتم پلاک سیزده و برای یک سال در آن مطلب نوشتیم. اثاث‌کشی ما به پلاک 54 در سال بعد از آن، باعث شد، وبلاگ جدیدی درست کنیم با نام وبلونه که خاطرات و عکس‌ها زندگی دانشجویی را در آن قرار می‌دادیم، این بار من و علی و احسان و محسن بودیم، به همراه همراهان همیشگی وبلونه، یعنی ثمین و حامد احدی عزیز.این وبلاگ حدود ده یازده سالی فعالیت کرد و حتی بعد از دوران دانشجویی چند نفر از همکلاسی‌های دانشگاه هم در تولید محتوای آن مشارکت کردند که کار جمعی خیلی خوبی بود. آذر 89 هم وبلاگ 2400 را راه انداختم که یادداشت‌های شخصی خودم بود و نامش برای کانال تلگرامم به ارث رسید.
دیشب به پیام‌های دوستانم در وبلاگ نگاه می‌کردم و دلم برای آدم‌هایی تنگ شد که زمانی خواننده‌ی وبلاگم بودند و نظراتش را از من دریغ نمی‌کردند، بعضی از این دوستان مثل من در بلاگفا فعالیت می‌کردند و وبلاگ داشتند، یک شبکه اجتماعی با ساز و کار خاص خودش.
یادداشت امروزم، علاوه بر یادآوری خاطرات آن وقت‌ها، ادای احترام به دوستانی است که همواره همراهم بوده‌اند و به من قوت قلب داده‌اند، برای فکر کردن، حرف زدن و نوشتن. کارهایی که بخشی از هویت من را تشکیل می‌دهد.
با تشکر

سوال از مشاور


ببین، هر چقدر می‌خواهم مثبت فکر کنم و مثبت اندیش محسوب شود، نمی‌گذارند یا نمی‌شود دیگر، ببین!

نمی‌دانم برای شما هم اتفاق افتاده است یا نه، اینکه احساس کنید حالتان خوش نیست، روحی عرض می‌کنم، ببینید حوصله ندارید، انگیزه ندارید و اصلاً هم متوجه نشوید که علت این بی‌حالی در چیست، برای من که زیاد اتفاق می‌افتد اما چیزی که نمی‌دانم در تجربه‌اش با کسی شریک هستم یا نه، این است که در این مواقع بدنبال علت می‌گردم، ممکن است علتش، حرف نسنجیده‌ای باشد که به یک دوست زده‌ام یا دعوایی که سر صبحی با همکارام داشته‌ام، به محض پیدا کردن علت، همه چیز تمام می‌شود، امید و انگیزه، آرامش و عقل باز می‌گردد و من می‌شوم همان آدم سابق.

در روزی که گذشت هم همین طور شدم، دیدم حال ندارم و احوالاتم به شدت تنگ است، دکمه‌ی سرچ مغزم را زدم به امید یافتن علت، علت را پیدا کردم، علت در همین سیستمی است که با آن کار تایپم را انجام می‌دهم، علت نرم‌افزاری است بنام پروکسی‌فیر، تا دیروز کار می‌کرد، امروز کار نمی‌کند، اصلاً هیچ آنتی فیلتری (رو به دیفار البته) روی سیستم من کار نمی‌کند و نمی‌دانم چرا و همین ندانستن اعصاب من را خورد کرده است، یعنی اینکه من علت را هم پیدا کرده‌ام ولی این بار برعکس همیشه تاثیر نداشته است.

حالا شما بودی چه می‌کردی؟ اصلاً گرفتار این افیون شده‌ای یا نه؟ چطور از کنارش کذشته‌ای؟ این سوالات من هست از خواننده‌ی فهیم و با شعور و البته و صد البته با کلاس وبلاگ خودم.

یک چیز بی‌ربط تا به اینجای کار، همان طوری که متوجه شده‌اید دوباره برگشته‌ام و تمام تلاشم بر این است که کمی و کمتر از کمی رشد کنم و شاید بگویم رشد کنیم، علاوه بر خالی کردن تفکراتم در این دنیای بی‌انتهای مجازی ، می‌توانم ارتباطاتم را گسترش بدهم، هر چند می‎‌دانم تا به اینجا چندان پیروز نبوده‌ام ولی درخواست من از خواننده‌ی محترم، با شعور و البته و صد البته با کلاس وبلاگ این است که با نظراتتان شمع این وبلاگ را روشن نگاه داریم.

 

 

دندان سفید امید


با سلام، امیدوارم حال همه‌ی شما خوب باشد، این روزها هوا خیلی سرد شده است، هر چند در ایام بهار آزادی هستیم، اما خوب هوا سرد است، هوای رابطه‌ها هم سرد است، دیروز آقای رئیس جمهور میزان سردی هوا را شخصاً چند درجه جابجا کردند، نمی‌دانم چه بگویم، کاش آقای رئیس جمهور آن حرف‌ها را نزده بود، حداقل چند شب راحت می‌خوابیدیم، احساس خوب می‌کردیم، احساس می‌کردیم که بعضی‌ها مثل بنز دارند برای این مملکت کار می‌کنند، هر چند مطمئن هستم دست‌هایی برای این مُلک زحمت می‌کشند که شاید هیچ وقت هم دیده نشوند، تلاشی می‌کنند که آدمی را شرمگین می‌کند، بله می‌دانم این چنین انسان‌هایی هم هستند، چه می‌شد امامزاده‌ی ما هم شفا می‌داد، حداقل جلوی چشم ما، آنوقت با هر شفا ندادنش گوشه‌ای را برای تفکر و سکوت پیدا نمی‌کردیم، امامزاده‌ای که متولی آن چندان رسم دلبری و احترام امامزاده را نگه نداشته، کاش نگفتی بودی محمود جان.

هر چه باشد، بهترین راه برای حرف‌های آقای رئیس جمهور سکوت است، سکوتی که خدا می‌داند تا کی ادامه پیدا کند.

رها کنیم این حرف‌ها را، تا به حالا لبخند کودک را دیده‌ای؟ نه در عکس یا فیلم، از نزدیک و جلوی چشم‌هایت؟ دیده‌ای؟

تا به حال غذا دادن یک پرنده‌ی مادر به فرزندانش را دیده‌ای؟ نه در عکس یا فیلم، از نزدیک و جلوی چشم‌عایت؟ دیده‌ای؟

تا به حال کودکی انگشت کوچکت را گرفته و با تو همراه شده است؟ تا به حال کودکی تو را سفت بغل کرده است؟ تا به حال نوزادی در قنداق را وقتی که خواب است در آغوش کشیده‌ای؟

تا به حال بره‌ی تازه متولد شده‌ای را دیده‌ای که راه رفتن را در ده دقیقه یاد می‌گیرد و ... آه

تا به حال امید داشته‌ای؟ امیدی در انتهای ناامیدی؟

سعی می‌کنم حالم این روزها شبیه توصیه‌ی مسیح باشد. به یاران خود، هنگاهی که لاشه‌ی سگی را می‌بینند، و همه بد می‌گویند الا خود حضرت: چه دندان‌های سفیدی.

از این بدتر هم هست

یک خط سفید روی کوه‌های دوردست نشسته است، انگار کسی خط کش گذاشته و رنگ سفیدش را مرتب و منظم روی کوه پاشیده است، حال و هوای زمستانی اینجا سرماست بدون برف، پارسال هم که همه جا برف بود و حتی آخر سال که خودم بیست و چهار ساعت در برف گیر کرده بودم، اینجا برف نیامد.

یکی از پشتی‌های مسجد را انداختم روی زمین و به عنوان متکا از آن استفاده کردم، کاپشنم را هم در آوردم و روی خودم کشیدم، شد پتوی من، بعد سعی کردم بخوابم، همه نگران شده بودند، باز خدا پدر گراهامبل را بیامورزد که باعث و بانی اختراع تلفن بود، به خانواده اطلاع می‌دادم که کجا هستم و کمی از نگرانی‌شان را کم می‌کرد، در برف گیر نیفتاده بودیم که آنرا هم تجربه کردیم.

در آن شرایط که جاده‌ها بسته شده بود و ما در تاکستان گیر کرده بودیم، همراهان راننده پیشنهاد برگشت دادند: آقا دو راه داریم، یکی اینکه شب اینجا بمونیم و معلوم هم نیست که تا کی طول بکشه، که ممکنه یکی دو روز هم طول بکشه و راه دوم اینه که برگردیم! انتخاب با شماست. بعداً فهمیدم چرا این پیشنهاد احمقانه را داده بود، تنها و تنها منافع خودش مد نظر بوده و بس، خدا را شکر که راه برگشت هم بسته شد و دهن آن بنده خدا هم همین طور.

به وجدان آن طرف خیلی فکر کردم، جان سی نفر آدم را حاضر بود به خاطر خواسته‌ی خودش به خطر بیاندازد، چنان استدلال می‌کرد که بیا و ببین، برای رفتن هزار دلیل می‌آورد و برای ماندن هیچ، از پشت تمام استدلال‌های به ظاهر منطقی، بی‌وجدانی‌اش معلوم بود.

حتماً مردم خون گرم و مهمان نواز و مهربانی و ایثارگری در این مُلک هست، اما آدم‌هایی مثل همراه‌هان راننده که گفتم حال آدم را بد می‌کنند، آنقدر بد که به همه بد بین می‌شویم، به هم بد بین می‌شویم و حال آدم وقتی بدتر می‌شود که می‌بیند و یا می‌فهمد که از این‌ها هم بدتر وجود دارد و به اسم انسان شریف در حال زیست و زاد و ولد هستند.

 

انقلاب کردیم بهتر شود

یک نوشته در سرسیدم پیدا کردم که چک نویس یادداشتی بود که قرار گذاشته بودم در وبلاگ قرار بدهم، یادداشت در مورد اتفاقات شب یلدا بود که الان از مناسبت آن شب گذشته، اما اتفاقی که در آن شب توجه‌ام را جلب کرده بود، در نوع خود با نمک بود، شب کار بودیم و باید تا صبح بیدار می‌ماندیم، کلی تنقلات خریداری شده بود و طرف‌های ساعت سه بساط کار با بساط لهو و لعب عوض شد، خوردیم و خوردیم و خوردیم تا دراز به دراز افتادیم یک گوشه، تا صبح وقت بسیار بود، کرمی در جان همکاران عالی مقام افتاد که آن وقت صبح با کسی تماس بگیرند و سر به سرش بگذارند، یکی از بچه‌ها که در دلقک بازی انصافا از جان و دل مایه می‌گذاشت، پیشنهاد داد که برای مردم آزاری بهترین گزینه پدر خودش خواهد بود، نیش همه تا بنا گوش باز شد و تماس حاصل شد و حرف‌هایی رد و بدل شد که گفتنش خیلی ضایع است، بماند، آن وقت صبح پدر دلقک ما در حال مطالعه بود و بیدار بود و کمی هم بروبچ ضایع شدند. این هم بماند، در مورد پدر دلقک حرف‌ها و حدیث‌های زیادی بر سر زبان‌ها، افسانه‌هایی در مورد اطلاعات فوق‌العاده بالای این بنده خدا آنقدر زیاد بود که تصمیم گرفتم او را از نزدیک ببینم.

یک روز هماهنگ کردم و رفتم مغازه‌ی این بنده خدا برای ملاقات با انسانی که تنها در مورد او شنیده بودم، همیشه وقتی با کسی سلام و علیک می‌کنم، طبق عادت از او می‌پرسم که : خوش می‌گذره ان‌شاالله؟ معمول همیشه این جملات را در حالی که می‌خواستم روی صندلی بنشینم گفتم و هنوز ننشسته بودم که گفت: چه خوشی آقا جان؟ با این وضع و اوضاع و مملکت مگه می‌شه به آدم خوش بگذره؟ آدم درد مردمو می‌بینه چطور می‌تونه خوش بگذرونه؟هان؟ تقریباً شوکه شده بودم، هنوز نرسیده چنان داد زده بود که مانده بودم چه بگویم، بشدت منتقد بود و حرف‌هایش را هم رُک و پوست کنده می‌گفت، در مورد انقلاب هم از او سوال کردم، خودش جز انقلابی‌ها بود و تعریف می‌کرد که وقتی از قزوین یک تیپ زرهی قرار بوده برای سرکوب مردم تهران به آنجا اعزام شود در میانه راه، آنرا متوقف کرده‌اند و با کمک مردم ماشین‌های نظامی را به آتش کشیده‌اند، می‌گفت: آن‌وقت‌ها همه‌ی مردم شاه رو نمی‌خواستن، با دینو بی دین، کمونیست و ملی گرا، همه در مورد رفتن شاه متحد بودند اما در مورد حکومت بعد از شاه فکر نمی‌کردیم که این‌طوری بشه، مردم اینقدر سختی بکشن، اقا سخت شده، سخت.

به یاد تمام کسانی انقلاب کردند که بهتر شود.

برنامه آپولو 11

اوضاع و احوال ما این روزها واقعاً دیدنی است، مثلی است که می‌گوید این اجنبی‌های غرب‌زده و خودفروخته، سفینه‌ی فضایی می‌سازند، می‌رود فضا، دور ماه چرخش را می‌‌زند، آنجا آدم پیاده و سوار می‌کند و برمی‌گردد سمت کره خاکی، همین اجنبی‌های خودفروخته می‌دانند که کی قرار است سفینه راه بیوفتد، چقدر طول می‌کشد به ماه برسد، چه ساعت و چه دقیقه‌ای بر روی ماه می‌نشیند، چه ساعت و چه دقیقه‌ای از روی ماه برمی‌خیزد، چقدر طول می‌کشد به زمین برسد و چه ساعت و چه دقیقه‌ای بر زمین فرود می‌آید، قبل از رفتن فکر برگشت را هم می‌کند و دروغ نیست اگر گفته باشیم از همان موقع فکر مراسم و تشریفات برگشت را هم می‌کنند.

مشد حسن می‌خواهد برود سر کوچه، همین سوپری نبش، یک عدد پنیر بخرد و برگردد، می‌رود و بعد از دو ساعت برمی‌گردد، هم سبزی خریده، هم میوه و هم تنقلات، پنیر یادش رفته است. این آدم می‌خواهد تا سر کوچه برود و بیاید، نمی‌داند کی می‌خواهد برود، کی می‌رسد، کی برمی‌گردد و اصلاً نمی‌داند برای چه چیزی بیرون رفته، آن کاری هم که باید می‌کرده در نهایت انجام نداده برمی‌گردد.

یقه چه کسی را بگیریم؟ شما به من بگو، سر سال حساب و کتاب می‌کنی که فلان قدر جمع بشود می‌شود فلان چیز را خرید، شب می‌خوابی و صبح می‌بینی، اتومبیل و غیره و ذالک پیش‌کش، صابون گلنار نایاب شده، آن چیزی که پیدا می‌شود هم دو سه برابر قیمتی است که روی آن خورده و ....

از این دست حرف‌ها این روزها زیاد و فراوان است، هر کسی از منظر خود به مقوله‌ی گرانی و تورم نگاه می‌کند، هر روز انسان‌هایی در این جعبه‌ی جادویی تلوزیون می‌بینم که با خونسردی مثال زدنی دارند امیدوارانه در مورد همه چیز بحث می‌کنند و من با خودم فکر می‌کنم، یعنی این‌ها برای منزل‌شان خرید نمی‌کنند؟ برای بچه‌هاشان اسباب‌بازی نمی‌خرند؟ برای میهمانی کادو نمی‌خرند؟ برای زن‌شان طلا نمی‌خرند؟ .....

خسته شدم از بس غُر زدم.

زمان ریموت کنترل ندارد

احساس می‌کنم زمان کم دارم، همیشه این احساس را داشته‌ام، همیشه احساس می‌کرده‌ام که دیر شده یا دارد دیر می‌شود، دلم می‌خواست مثل این فیلم‌های علمی-تخیلی که ماشین زمان و از این حرف‌ها دارند، من هم یک ریموت کنترل برای زمان می‌داشتم و هر وقت زمان کم می‌آوردم، دکمه Stop‌اش را می‌زدم، به کارم می‌رسیدم و بعد دوباره Play می‌کردم و این طور زمان کم نمی‌آمد.

این فکر ریموت کنترل وقتی شهر کتاب بودم خیلی به سراغم می‌آمد، یک وقت‌هایی بود که از خستگی حال نداشتم، آخ اگر این کنترل دستم بود، برای یکی دو ساعت زمان را نگاه می‌داشتم و می‌رفتم لای قفسه‌ها، بین کتاب‌ها می‌خوابیدم، یا اصلاً همان جا، روی زمین، یک کتاب تاریخ هنر را برمی‌داشتم به عنوان متکا و از کارتن کتاب‌هایی که همیشه در بخش انبار کتاب‌مان بود، دُشک درست می‌کردم و همان وسط مسط‌ها می‌خوابیدم، والا، آدمی باید خاکی باشد!

داشتن یا نداشتن این زمان‌ها به اندازه‌ی همین عمری که داریم ذره ذره و قطره قطره سپری می‌کنیم چندان ارزشی ندارد، دنیا ریموت کنترل ندارد و ما هم باید خود را با این نوع دنیا تنظیم کنیم و این یعنی حواس‌مان بیشتر جمع باشد، برای روزهایی که نیاز به زمان داریم بیشتر برنامه داشته باشیم تا از دست ندهیم‌شان ولی نکته‌ای که در از دست دادن این زمان‌ها من را اذیت می‌کند بیشتر وقتی است که غم‌انگیز از دست رفته، زمانی که باید پیش عزیزی می‌بودی و نبودی و حالا که وقت داری برای سر زدن به او، او دیگر نباشد.

همیشه به اینجای قصه‌ی زمان که می‌رسم، غم تمام وجودم را می‌گیرد، غم از دست دادن زمانی که می‌توانستم با پدربزرگ باشم ونبودم، می‌توانستم و نبودم، می‌توانستم و نبودم و ....آنقدر این حرف سنگین است که حد ندارد، سنگینی این حرف را من می‌فهمم و تمام کسانی که می‌توانستند و نبودند.

دعا کنیم که هیچ کس از این حسرت‌ها نداشته باشد، هم زمان نداریم و هم همان قدری هم که داریم قابل برگشت نیست.

مرگ بر سیب‌زمینی

دو سال پیش در همین موقع‌ها، یعنی توی بهمن ماه، خسته و کوفته از سر کار برگشتم خانه، آن وقت‌ها شهر کتاب کار می‌کردم، آنوقت‌ها خانه‌ای مجردی زندگی می‌کردم، آن وقت‌ها دو هم خانه داشتم، یکی سعید و یکی حامد، یادش بخیر.

طی ده سالی که مجردی زندگی کرده‌ام، هیچ وقت از خودم استعداد آشپزی بروز نداده‌ام و همیشه در این موضوع تنبل بوده‌ام، همیشه غذاهای ساده درست می‌کردم، غذاهایی که نه زمان زیادی لازم بود و نه تخصص زیادی، مثلاً یک کیلو سیب زمینی می‌خریدم و یک قابلمه ویژه‌ی آب پز کردن سیب زمینی هم داشتم، دو الی سه سیب زمینی را می‌انداختم توی قابلمه پر از آب و می‌گذاشتم روی گاز، این سیب زمینی وقتی می‌پخت که آب قابلمه تمام می‌شد و بوی خوشی فضای خانه را پر می‌کرد، این نوع آشپزی من همیشه هم اتاقی‌هایم را کلافه می‌کرد، بوی سوختنی که من خوشم می‌آمد و اغلب آنها بدشان می‌آمد، کمترین تنوع غذایی من و البته خودشان وقتی که قرار بود من آشپزی کنم، سیاه شدن قابلمه‌ی مذکور و غیر قابل استفاده کردن آن برای موارد دیگر آشپزی و ...

دو سال پیش در همین موقع‌ها، یعنی توی بهمن ماه، خسته و کوفته از سر کار برگشتم خانه، یک کیلو سیب زمینی فرد اعلا گرفته بودم و سرخوش از غذایی که قرار است آماده کنم، رسیدم و دیدم که دوستان از من تنبل‌تر در خواب هستند و چراغ روشن است، سیب‌زمینی‌ها را گذاشتم روی اوپن و دویدم سمت دستشویی، هیچ وقت صحنه‌ای که بعد از دستشویی دیدم را فراموش نمی‌کنم، آمدم بیرون،  دیدم  دوستان نیستند! الان که خواب بودند؟! بعد رفتم سمت سیب‌زمینی‌ها تا .... چاقوی لامروت راست خورده بود وسط سیب‌زمینی بیچاره به همراه یادداشتی که روی آن نوشته شده بود: مرگ بر سیب‌زمینی.

بچه‌ها با پاستا  و کلی نصیحت درباره‌ی عادت‌های غذایی من برگشتند، آن شب من میهمان بچه‌ها شدم و تصمیم گرفتم شب بعد آنها را میهمان کنم، میهمانی به صرف ....

 

نه، واقعاَ تصور کن

ای بابا، همین که ما عزم جزم کردیم این صفحه‌ی وامانده را هر روز آپ دیت کنیم، عدل در همین روز هیچ اتفاق قابل ذکری نباید روی بدهد؟! حالا هم که بین خواب و بیداری در حال نگارشیم، خدا به داد خواننده‌ی بخت برگشته برسد.

امروز بحث داغی بین همکاران در گرفته بود در مورد انسان‌هایی که عشق بر عقل‌شان می‌چربد و زن می‌گیرند، از جماعت همکارن نصف مجرد بودند و نصف متاهل و دقیقاً نصفه‌ی متاهل با تعهد بالایی که در هر انسان غیرمجردی وجود دارد در حال نصیحت و ذکر خاطرات ریز و درشت دوران مجردی، برزخ مجردی و غیر مجردی و دوران متاهلی و از همه مهمتر، انالیز رفتارهای زنانه بودند. من نیز لاجرم در نصفه‌ای حضور داشتم که باید نصحیتی می‌پرداندم و یا خاطره‌ای تعریف می‌کردم، من گزینه‌ی دوم را انتخاب کردم و در مورد پارسال همین موقع‌ها خاطره‌ای ذکر کردم که دل سنگ را آب می‌کرد ولی نمی‌دانم چرا نیش این جماعت عزب را باز کرد.

حکایت از این قرار است که ما هر چهارشنبه شال و کلاه می‌کردیم و با وسایل سفر در محل کار حاضر می‌شدیم و به محض پایان ساعت کاری مستقیم به سمت دیار یار حرکت می‌کردیم و از آن طرف هم هنگام برگشتن، چون می‌خواستیم حداکثر زمان را در کنار همسر گرامی باشیم، ساعت 12 جمعه شب راه می‌افتادیم به سمت کار و صبح  حوالی ساعت شش می‌رسیدیم دم سرویس کار و عجب عذاب آور بود، آن نشستن آخر شب در اتوبوس و دوباره دوری از یار و بی‌خوابی در راه بودن و حول و ولای به موقع رسیدن سر کار و از همه بدتر ملاقات با عزب‌هایی که اگر مال و منال داشتم یک پول دستی هم می‌دادم تا دوروبر من پیدایشان نشود، فقط تصور کن، نه واقعاً تصور کن.

همه‌ی این سختی‌ها و رنج‌ها به کنار، وقتی همسر عزیزم هنگام نگارش همین سطرها در خواب و بیداری من، یک لیوان شیر داغ برایم می‌آورد، هم خواب از سرم می‌پرد، هم خاطره‌ی خوبی می‌شود برای تعریف به خوانندگان مجرد و هم سختی راه و نیمه شب سوار اتوبوس شدن را عمراً بیاد بیاوریم، حالا را هم تصور کن، نه واقعاً تصور کن.

نمی‌شود


نه اینکه حرفی برای گفتن نباشد، نه عزیزم، از این خبرها نیست، این روزها سر برمی‌گردانی، خبر با لگد می‌آید توی صورتت، انواع و اقسام خبرها، تحولات سوریه و مصر که در ظاهر هیچ دخلی به ما ندارد تا به تعویق افتادن مذاکرات 5+1 با ایران که اتفاقاً خیلی به ما ربط دارد. این خبرهای است که کوچک و بزرگ از آن مطلع هستند، اما در این وبلاگ هم خبرهایی است، خبرهایی که نمی‌شود جار زد، خبرهایی که نمی‌شود بصورت آن لاین و آن تایم به اطلاع رسانید، می‌نویسی و گوشه‌ای قایم می‌کنی تا در زمانی که آب‌ها از آسیاب افتاد رو کنی، نمونه‌اش همین موضوع شلوغ بودن سر نویسنده‌ی این وبلاگ که برای خودش سریالی است، باور نمی‌کنی اگر بنشینم و دانه دانه برایت تعریف کنم، دانه دانه مثل دانه‌های انار، انار ... انار ... چقدر حوس انار کرده‌ام، انار سرخ که وقتی می‌شکنی، یک صدای خوشمزه‌ای دارد که آب از لب و لوچه‌ی مبارک سرازیر می‌شود، انار .... راستی الان کیلویی چند است؟ ..... الان چی؟

داشتیم در مورد خبرهایی می‌گفتیم که نمی‌شود آن تایم به اطلاع رساند، مثلاً همین پارسال که از رشت بُن کن شدیم به مقصد اینجا، شرایطی بود که نمی‌خواستم به کسی بگویم کجا هستم و چه می‌کنم، به جز کسانی که از نزدیک من را می‌شناسند و یا حتی همان زمان‌هایی که عاشق شده بودم، هـــــی، بسوزه پدر عاشقی، می‌رفتم ساکت و آرام می‌نشستم روی نیم‌کت نزدیک به اجتماع صلح امیز کبوتران سبزه میدان و نصف کلوچه‌ی فومن پخت رشت را خودم می‌خوردم و نصف دیگرش را آرام آرام برای کبوتران آنجا ریز ریز می‌کردم و عجیب از این کار حس شعف و شوق داشتم.

فکر کن همان موقع‌ها هم من همین وبلاگ را داشتم، آیا می‌شد موضوع را رسانه‌ای کرد؟ نه واقعاً می‌شد؟نه برادر من، نه خواهر من، نه عزیز من، نمی‌شد. همه‌ی اینها را گفتم تا بگویم الان هم در آن شرایط است، نه می‌شود از کار گفت، که به علت افشای اسرار کاری ضایع بازار راه می‌افتد، نه می‌شود از مملکت و اوضاع بد و غیره و ذالکش غر غر کرد که آش نخورده و دهن سوخته می‌شود و نه می‌شود، سکوت کرد که کلام و کلمه عین بغض بچه‌ی سه ساله می‌خواهد گلو را پاره پاره کند و بیرون بریزد، نه می‌شود .....  نمی‌شود دیگر.

کو به کو نمی‌رسه ولی ...


آخ که این دنیای دراندشت، چقدر کوچک است!

من بودم و او، هر دو از شهری دیگر در رشت، من همدان و او از کرمانشاه، اتفاقی با هم برخورد داشتیم و ماندیم با هم مدتی را. بعد جدا شدیم تا امروز بعدازظهر که هنگام سوار شدن در اتوبوس مترو دیدمش، نه او باور می‌کرد و نه من. کفم از پرخش روزگار و کوچکی دنیا بریده بود. هنوز هم در حال برش است.

وجدان، جلوی دوربین


آدم‌های دوروبرم را کم کم می‌شناسم، باور نمی‌کنم که چطور می‌شود بدون خون‌ریزی و عذاب وجدان، دزدی کرد و عین خیال مبارک هم نباشد، اینکه می‌گویم عین خیال مبارک نیست هم چیزی آن ور تر، چرا؟ چون همین آدم موقع نصیحت دیگران از لقمه حلال حرف می‌زند، جدی‌ها.

آدمی موجود عجیبی است، این روزها که اعدام‌های اشرار و متجاوزین را تلوزیون پوشش می‌دهد، احساس می‌کنم عذاب وجدان و پشیمانی، برای کنار چوبه‌ی دار و جلوی دوربین تلوزیون است که بروز می‌کند، آنهم نقشی کم‌رنگ از چیزی واقعی است.


شاید همین امروز، چند ساعت دیگر

روزهای شلوغی گذشت، تنها و تنها کلمه‌ای که می‌شود بعد از این جمله بکار برد، این است: فعلاً. آنقدر صحبت کردن در مورد آینده سخت شده که حد و حساب ندارد، نه یک آینده‎ی خیلی دور و یا حتی دور، نه برادر من، نه جان من، همین آینده‌ی نزدیک، همین هفته‌ی آینده، همین دو سه روز آینده، همین فردا و شاید همین امروز، چند ساعت دیگر. نمی‌دانم دقیقاً مشکل کار کجاست، البته این تنها ندانسته‌ی من در این حوزه نیست، تا چند ساعت دیگر سر کار حاضر می‌شوم و خدا می‌داند که چه غافلگیریِ جدیدی در انتظار ماست. کلاً خاصیت دنیا و روزگار است که آدم را غافلگیر کند، اما این روزها دُز اتفاقات ناگهانی زیاد شده و برای انتخاب عکس‌العمل صحیح و درست وقت نداریم. در این وقت‌ها چه باید کرد؟ باید از آموخته‌های وقت آرامش برای این روزها بهره ببریم و باقی را بسپاریم به ذات حضرت دوست.

زیارت


به نام خدا

روزگار را می‌بینی! زمانی بود که برای سفر به مشهد له له می‌زدیم، اتفاقاً نه سرمان شلوغ بود و نه جیبمان خالی، خیلی هم سرخوش و شاد بودیم و امکان سفر بود، اما نشد، با تمام شرایط خوب بودن، نشد، ماند و ماند تا در بدترین شرایط ممکن، بزند به سرمان و راهمان را بکشیم و بیاییم زیارت، خود من یکی که تا تاکسی از خیابان کاوه توی طبرسی نپیچید و چشم ما به جمال آن زرد قشنگ باز نشد، باور نمی‌کردم. اینقدر باور نکردنی بودها.

برای همه‌ی خوانندگانم دعا می‌کنم، برای همه‌ی همکارانم هم دعا می‌کنم، برای همه‌ی ایرانی‌ها هم دعا می‌کنم و برای صلح، صداقت، انسانیت، ، شادی، برادری، عشق و بوسه هم دعا می‌کنم.

تو هم دعا کن

و زیر لب ذکرت را بگو:

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

سرکار

الان دقیقاً چهل و دو ساعت هست که سر کار هستم، خسته‌ام و کلافه، کار با اعمال شاقه و اینترنت، این هم دنیایی است، حالا که می‌خواهم استراحت کنم وقت خوبی هم هست برای نوشتن وبلاگ، نه؟

تازه شانس آوردم که خسته‌ام، که اگر نبودم این جماعت تا صبح و دوباره فردا و دوباره تا صبح و دوباره تا فردای فردا و الی آخر دوست دارد از آدم کار بکشد، وای بر من!

کمی خواستم موقعیت را تشریح کنم، زیاد جدی نگیرید.


هست‌های من

امشب کمی دیر سر زدم به این وبلاگم! وای دیدی چه شد؟ علت‌اش تنها و تنها این بوده و هست که تا دیر وقت مشغول کار بودیم و حسابی آسفالت شده‌ایم، عیبی ندارد که! عوض‌اش مرد شده‌ایم رفته پی کارش.

امروز تنها کار نبودها.

زمزمه زیر لبمان تنها و تنها همین چند جمله‌ی ناقص است که می‌گوید:

وقتی تو نیستی

نه هست‌هایمان آنگونه‌اند که باید

نه بایدهایمان آنگونه که هست.


خسته تر

خسته‌ام، آنقدر خسته‌ام که می‌دانم فردا دیر بیدار خواهم شد و به موقع به کار نمی‌رسم، آنقدر خسته‌ام که جوابی برای پرسش کسی ندارم، آنقدر خسته‌ام که حوصله‌ی پرسیدن را ندارم، آنقدر خسته‌ام که حتی نمی‌توانم این مطلب را به پایان ببرمممم....

حال و روزم را می‌بینی، وقتی نیستی بساط ما خستگی است، حتی اگر بیکار باشیم.

حس شیرین اعتماد

از ترمینال زدم بیرون و اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، پسر بچه‌ی ریزه میزه‌ای بود که دقیقاً روبری من بود، کمی که رفتم جلو، بی‌مقدمه پرسید: مامانمو ندیدی؟- مامانتو؟! گم شده؟ سرش را تکان داد، نه گریه‌ای، نه اضطرابی، هیچی، تنها نشانی مادرش را از من می‌خواست، گفتم: بیا بریم تو، پیداش می‌کنیم. امیدوار بودم، پلیسی، مسئول ترمینالی، مکانی جهت بچه‌های گم‌شده‌ای، چیزی پیدا کنم، بیا بریم را دوباره گفتم و کودک به سادگی یک نگاه، دستم را گرفت و دنبالم آمد، تنها انگشت اشاره را گرفته بود و دوربرش را نگاه می‌کرد، مردی سمت ما آمد و کودک را برد، من ماندم حس شیرین اعتمادی که به من شده بود.

عذرخواهی مردانه


دلم برای نوشتن تنگ شده است، خیلی وقت است که درست و درمان پشت سیستم ننشسته‌ام و با دقت این کلیدها را فشار نداده‌ام. ببین ما را، می‌دانم که مقصر اصلی این ننوشتن خود من هستم.

از این بخش وجودم خیلی خوشم می‌آید، تنها بخشی از وجود من است که به من احساس شجاعت و نترسی می‌دهد، تنها بخشی است که فکر می‌کنم مرد هستم، اینکه پای اشتباه‌ام می‌مانم. آنقدر جرئت دارم که بگویم من بودم، تقصیر من بوده، تاوان‌اش را از خودم بگیرید و ... این روزها مفهوم مردانگی برای من همین است و بیچاره آن نامردی که با دورغ سعی می‌کند اشتباهات خودش را گردن دیگری بیاندازد و ...

از تمام دوستانی که در این مدت به این وبلاگ سر می‌زدند، ممنونم، بعضی‌ها را می‌شناسم و خیلی‌ها را هم نه، ولی ممنونم از تک تک شان.

با من بمانید، تا روزی که حرفی برای در میان گذاشتن داریم.

همه‌ی شما را دوست دارم.

عقل هم خوب چیزی است

امروز اولین روز از زمستان بود، امروز کوتاه‌ترین روز سال هم بود و تازه طبق نقل قولی آخرین روز زمین، عده‌ای انسان‌های ساده و از مرحله پرت، حرف‌های صدمن یک غازی می‌زدند که آقا نوسرداموس فلان سال چنین پیشگویی کرده و ناسا چنین اعلام کرده و تقویم مایا در این روز تمام می‌شود و ... حرف‌هایی که نمونه‌اش را همه شنیده‌ایم، بی‌بی‌سی گزارش داده است که از هر ده نفر در دنیا یک نفر نگران پایان دنیا در امروز بوده است.خدایا ... ای هوار از دست حماقت این مردم. یک نقل قول از انیشتین هست که حتی اگر حرف او هم نباشد، به نظر من جمله‌ی درستی است: دو چیز حد ندارد، جهان هستی و حماقت آدمی، البته در اولی شک دارم.

گربه سیگاری روی کاپوت گرم

هوای خوبی بود، سرد بود ولی خوب بود، این را آن موقعی که پیاده از آن سر شهر تا این سر شهر آمدم نفهمیدم، وقتی لذت بردم که برای خرید نان بی‌موقع زدم بیرون، نانوایی بسته بود، باران باریده بود و بازدمم را در هوا می‌دیدم، تنها وقت‌هایی که ادای سیگاری‌ها را در می‌آورم، همین موقع است، اما آنقدر هوا خوب بود که به جای عادت اعتیاد، به خوبی هوای فکر کردم، آنقدر فکر کردم تا گربه‌ی روی کاپوت 206 را ترساندم.

و دکتر خندید

امروز بعد از مدت‌ها رفتم دکتر، البته خدا را شکر و صد هزار مرتبه شکر منتها همین کم‌اش هم نصیب گرگ بیابان نشود، آقای دکتر مهربان بعد از معاینه رو به من گفت: با آمپول موافقی، سرم را تکان دادم که یعنی بله، در دلم هم گفتم موافق نباشم چه کنم؟ خیلی هم به آقای دکتر حسودی کردم، وقتی که یکی از بیمارانش که پیرزنی بود، با ویلچیر آمد دم در اتاق و گفت تا روزی که زنده است برای دکتر دعا خواهد کرد، همین را به دکتر گفتم و او خندید.

بچه‌های توی مطب، خواهر و برادرن



نمی دانم

دستانم را می‌شورم و خودم را در آینه نگاه می‌کنم، خودم را با تمام نقش و نگاری که روی صورتم هست، نقش‌هایی که خالقش آرام آرام آن‌ها را تغییر می‌دهد، با پُر رنگ شدن خط‌های صورتم، چیزهایی در ذهنم کم‌رنگ می‌شود، مثل خاطرات، مثل اسم‌ها، مثل چهره‌ها ... مثل ... همین اتفاقاتی که همین امروز و دیروز و ... همین حوالی خلاصه، افتاده است، دست‌های شسته را که می‌خواهم پاک کنم، چشمم به حوله می‌افتد، چشمم به حوله می‌افتد یک اتفاق ساده در روز است، یک اتفاق بی‌اهمیت که ناگهان برای من مهم شده، با خودم فکر می‌کنم، کی آخرین بار در این موقعیت بودم، موقعیتی در خانه‌ی خودم که دستان شسته‌ام را بخواهم خشک کنم؟ فکر می‌کنم و فکر می‌کنم. یادم نمی‌آید، انگار زمانی طولانی گذشته است، باز فکر می‌کنم که الان کی است و من از کی در خانه نبوده‌ام، شب است؟ نمی‌دانم، دیر وقت است؟ نمی‌دانم، تازه از سر کار آمده‌ام؟ نمی‌دانم. خودم را بازجویی می‌کنم و سوالات متفاوت از خودم می‌پرسم ولی جواب همه‌ی سوالات یکی است و آن «نمی‌دانم» است. من را چه شده؟ نمی‌دانم. دستم را خشک می‌کنم و دوباره به خانه فکر می‌کنم و آخرین باری که اینجا بوده‌ام ولی ... اینجا که خانه‌ی من نیست! اینجا کجاست؟ من کجا هستم؟ ... نمی‌دانم.

می‌بینی عزیزم وقتی تو نیستی، نه مکان مفهوم دارد و نه زمان، فقط نبودنت هست و گیجی من.  

اما

نمی‌شود که دو روز دو روز ننویسم، حتی اگر حرفی نباشد که هست، حتی اگر نخواهم که می‌خواهم، حتی اگر نشود که باید بشود، باید بشود که بنویسم، باید بشود که این وبلاگ و این رسانه و این تکثر را سراپا نگاه دارم. من در خودم هم دارم جان می‌کنم. جان می‌کنم برای باقی ماندن و دیده شدن و گسترس چیزی که فکر می‌کنم درست است، یکی جان می‌کند برای هدفی عظیم و من هدف عظیمم شده نوشتن و باید برایش جان بکنم اما ...

همیشه یک اما ی ساده کار را خراب می‌کند و بهانه و توجیه را پشت سرش روانه‌ی گوش شنونده می‌کند.

من از این اما ها گریزانم اما ...

مید این فوتوشاپ

به نام خدا

یادداشت روزانه‌ی جمعه 26 آبان

دیروز پری‌روزها در عالم مجازی ولگردی می‌کردیم، که نکته‌ای بدجوری اذیتم کرد، نکته‌ای که در واقع قلب واقعیت بود و به نظر من مهمترین دلیل چنین وارونگی در حقیقت و واقعیت چیزی جز کنار گذاشتن تفکر و تعقل در شنیده‌ها و دیده‌ها نیست. عکسی که این بار اذیت کرد، به خاطر اینکه یکی از دوستانم آنرا پسندیده بود برایم دردناک‌تر هم بود، عکسی بعد فهمیدم مربوط به تجمع جماعت نسوان باحجاب روبروی محلس شورای اسلامی در سال 85 است که به افزایش بی‌حجابی و بی‌بند و باری در جامعه اعتراض داشتند.

باید قبول کنیم که به واسطه‌ی جمهوری اسلامی عده‌ای بغض اسلام را با خود دارند و از هر روشی برای مخدوش کردن این تفکر استفاده می‌کنند و یکی از راه‌ها هم همین است و ما با اطلاع از این موضوع باید سطح آگاهی و البته مسئولیت‌پذیری خود را بالا ببریم، تا بتوانیم با چنین اتفاقاتی درست برخورد کنیم.

همان سال‌ها این عکس ساختگی بر روی نماینده‌ی تهرانی که باورش کرده بود تاثیر زیادی گذاشته بود و حاشیه‌هایی هم ساخته بود.

به هوش باشید.

عکس واقعی با لینک مستقیم از سایت مهر نیوز و ...

این هم عکس ساختگی که بعد از شش سال از انتشار آن، هنوز در فضای مجازی به اشتراک گذاشته می‌شود.

یا علی

پ.ن: آغاز ایام سوگواری امام حسین علیه السلام را به همه‌ی دوستاران ایشان تسلیت عرض می‌کنم.


وقت نیست

من نمی‌دانم چرا در این لحظات حساس و نفس‌گیر قبل از خواب یادم می‌افتد که وبلاگم را آب دیت نکرده‌ام.

فقط هم همین نیست که!

همه چیز الان یادم می‌افتد که وقت نیست.

یادداشت یک خیس

سلام

یادداشت روزانه‌ی دوشنبه 22 آبان

امروز صبح هوا ابری بود، پاییزی بود ولی به دلچسبی دیروز نبود، سر کار بیشتر از همیشه کار بود و نگرانی و ...

بعد از مدت‌ها زیر باران راه رفتم و خیس شدم، بعد از مدت‌ها کفش‌هایم پر آب شد، بعد از مدت‌ها آب باران از کله‌ی کچل ما شره کرد پایین و حس غریبی در من ایجاد کرد. به یاد رشت افتادم، به یاد روزهایی که یکی در میان با چتر بیرون می‌آمدم، به یاد روزهایی که از آب‌گرفتگی معابرش هنگام باران عکس می‌گرفتم، به یاد روزهایی که اگر چتر نبود مثل امروز آب‌کش می‌شدم، به یاد روزهایی که خیس از باران و برای همین باران شعر می‌گفتم، نه شعرهایی در ستایش باران، نه برادر جان، اتفاقاً شعرهایی بر علیه باران، آن روزها فکرم خیس بود.


خدای خوبم!هان؟

یادداشت روزانه یکشنبه مورخه 91/08/21

امروز وقتی از خواب بیدار شدم، با یک هوای دل‌انگیز پاییزی روبرو شدم که انصافاً در آن اول صبحی اساسی چسبید.با تشکر از خدا

سر کار هم که امروز بیشتر از همیشه کار بود و کار بود و کار، منتها یک موضوعی که من و همکارم را این روزها به خود مشغول کرده و گاه‌گاهی در موردش صحبت می‌کنیم، تصادف هفته‌ی گذشته‌ی یک دستگاه 206 با دو خانواده در اتوبان بود، این تصادف منجر به کشته شدن هشت ایرانی شد، هر طور به موضوع نگاه می‌کنیم و با هر زاویه‌ای مورد بررسی و تحلیل قرار می‌دهیم، هم تاسف‌بار است و هم وحشت‌ناک و بیشتر از همه برای راننده‌ی 206 بد شده است. لطفاً همه به قوانین احترام بگذاریم، مخصوصاً قوانین راهنمایی و رانندگی.

روز که با آن خوبی شروع می‌شود، جرا شبش اینقدر بد به پایان می‌رسد، خدای خوبم! ها؟

صفر تا صد

یک اتفاق ساده، مثل تمام اتفاقات ساده‌ای که در طول روز می‌افتد، تمام اتفاقاتی که تا یک ساعت بعد فراموشش می‌کنیم، اتفاقاتی که ظاهراً کوچک هستند، اتفاقاتی که دیده نمی‌شوند و گم باقی می‌مانند، اتفاقی که با تمام سادگی می‌تواند یک انسان را از پا در بیاورد و یا برعکس می‌تواند ریشه‌اش را قوی کند و قدم‌هایش را استوار و قلب‌ش را محکم، اتفاقی به سادگی یک لبخند و یا ...

از صفر شروع شد و می‌دانی که با صد تمام می‌شود، زندگی یا دانلود یک فایل، فرقی نمی‌کند، وقتی به اندازه‌ی صفر تا صد وقت داری که نقشی بزنی ماندگار، نقش ما شاید چندان ماندگار نباشد، اما فرصتی است قد خودمان.

 

معمولی

همیشه از معمولی بودن متنفر بوده‌ام، از اینکه در فکرم جساب و کتاب قیمت پیاز و سیب زمینی باشد، از اینکه فکرم در حد و اندازه‌های شکمم باشم، از اینکه حرف و حدیث میهمانی‌هایم غیبت و چاخان و ... باشد. اما انگار از هر چیزی که بدت می‌آید به سرت می‌آید.