انا عطشان

بد جور دلم هوای شهر کتاب را کرده، نه مثل آخرین یادداشتی که در ستایش آن شهر نوشته‌ام، نه، دلم برای بلند بلند خواندن یک داستان تنگ شده، مشتری‌ها را جمع می‌کردم و برای‌شان بخشی از یک کتاب را می‌خواندم، بخشی که بارها و بارها هم خوانده بودم، تکرار می‌کردم ولی برای من تکراری نشده بود، لذتی بود برای خودش. روژین کوچک هم از دست داستان‌خوانی من در امان نبود، قصه‌ی حسین قلی را بالای صد بار برای‌اش خوانده بودم و هر بار گوش می‌کرد و هر بار دلم می‌خواست بار دیگر بخوانم، هم برای روژین و هم برای همه‌ی مشتری‌ها. گاهی که وقت پیدا می‌شد، یک کتاب را با هم می‌خواندیم، من و همکارهای طبقه‌ی بالا و پایین. حتی یک بار تصمیم گرفتیم از داستانی که به نظرمان فوق‌العاده بود، کتاب صوتی بسازیم، نشد، حیف، تمام شد آن دوران، حیف، کتاب خواندن‌ام کم شد، حیف.

همه‌ی این حیف‌ها درست و به جا، اما همین حیف‌ها عطش‌م را به بلند خواندن و شراکت لذت خواندن بیشتر کرده است، بیشتر.

داستان مترجم

برای پشتیبانی دستگاه‌های شرکت که ساخت ایتالیا بود، هر سال یک هیات کارشناسی از ایتالیا به ایران می‌آمدند و چند روزی را مهمان ما بودند، ما هم سعی می‌کردیم که آن روی مهمان نوازمان را به روی آن‌ها بیاوریم، بهترین هتل، بهترین غذا، بهترین گردش‌ها و ... این بهترین‌ها کار دستمان داد، سعی کردیم که بهترین خدمه را هم برای رسیدگی به میهمانان انتخاب کنیم، هم از لحاظ برخورد و هم از لحاظ چهره و آن شد که نباید می‌شد، یکی از همین کارشناس محترم غربی و غرب زده به یکی از پیش‌خدمت‌های انتخابی ما پیشنهاد دوستی داد، پیشنهاد دوستی ذاتاً بد نیست اما در ایران پیشنهاد دوستی یک مرد اجنبی با فاکتورهای آزادی معلوم‌الحال، به یک زن مسلمان با اعتقادات خاص، نگفته دردسر ساز خواهد شد، چه برسد به اینکه دوست ایتالیایی ما بر روی دوستی خود به شدت اصرار می‌کرد. آن خانم انتخابی، پیش‌خدمت پُر ستاره‌ترین هتل شهر بود ولی اهل روستاهای اطراف شهر بود و به هیچ وجه فرهنگ‌شان اجازه‌ی چنین قرتی‌بازی‌هایی را نمی‌داد. پس همه‌ی میزبانان کمر همت بستیم و میهمان را از فرهنگ و آداب و رسوم کشور عزیزمان ایران آگاه کردیم، به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود طوری که در آخر ما احساس کردیم که در مهر و محبت او به آن زن ایرانی خلل وارد کرده‌ایم اما بعد از صحبت‌های شیوای ما، او گفت که تا الان در به این مواردی که از جانب ما شنیده است توجه‌ای نداشته و بابت این بی توجه‌ی عذرخواهی کرد و ادامه داد: حالا که نمی‌توانم با او دوست باشم، می‌توانم از او درخواست ازدواج بکنم؟

آن زن با آن مرد رفت، رفت به کشوری که دورتادورش دریای مدیترانه است، رفت و سال بعد به عنوان مترجم هیات کارشناس ایتالیایی به ایران بازگشت تا سرنوشتی را داشته باشد که دهان ما را تا آخر عمر باز نگاه دارد.

تصادف

کنار نرفت، با همان سرعت بهم زدند، شاخ به شاخ، هر دو به عقب پرتاب شدند، هر دو تا دم فرمان در چشم بهم زدنی، جمع شدند، یکی منتها خارج از جاده افتاد و آن دیگری داخل جاده، این بار صدای ترمز را به وضوح شنیدم، نه مثل فبلم‌ها بوقی در کار بود و نه هیجانی، بیشتر ترسناک بود، بنز خاور با تمام هیکلش زد به ماشینی که داخل جاده بود، کمی هم منحرف شده بود ولی باز برخورد کرده بود، صندوق عقب و حتی صندلی‌های عقب ماشینِ توی جاده له شده بود، تمام اتفاق در کسری از ثانیه اتفاق افتاد، تا چند دقیقه هیچ کس جرئت تکان خوردن را نداشت، همه مبهوت بودند، برای چند ثانیه هیچ خبری نبود، تنها سکوت بود و ناگهان صدای باز شدن در بقیه ماشین‌ها و قدم زدن و وای وای کردن مردم و .... روی هم هر سه اتومبیل برخوردی، چهار سرنشین داشتند، بنز و ماشین بیرون پرت شده هر کدام یکی و ماشین توی جاده مانده، دو تا، همه سالم، تنها دست زن راننده‌ی ماشین در راه مانده که سر و ته‌اش رفته بود، شکسته بود، که برای چنین تصادفی شبیه معجزه بود، شبیه نه، خود معجزه بود. تنها کشده‌ی این تصادف، پیرمردی بود که از داخل ماشین‌اش صحنه را دیده بود و سکته کرده بود، او هم در ماشینش‌اش تنها بود، شاید داشت می‌رفت نوه‌ی تازه متولد شده‌اش را در شهرستان ببیند ولی ...

پیرمرد و مرد

بیا پسرم، بیا دستم را بگیر و مرا به آن سو ببر. مرد دست پیرمرد را گرفت، مثل هر روز دست پیرمرد بعد از لمس دست او، از رعشه افتاد، این اتفاق هر روزه مرد و پیرمرد بود، انگار دستان پیرمرد، می‌لرزد تا زمانی که به دستان او برسد، این را مرد فهمیده بود و پیرمرد هم، هر دو می‌دانستند و در موردش حرف نمی‌زدند، انگار رازی است بین‌شان که حرف زدن فاش‌اش می‌کند، مرد که اصلاً حرف نمی‌زد، تنها دست پیرمرد را می‌گرفت و از قسمت کم عمق رودخانه با هم عبور می‌کردند اما پیرمرد از همان روز اولی که مرد را لمس کرد، برایش درد دل کرد، از همه چیز گفت، از پسری که داشته و حالا با بی‌معرفتی تمام رفته، از زنی که مرده و تنها عصای دستش در این دنیای تاریک بوده و از چشمانی که چشم به راه پسر، کور شده، پیرمرد همیشه درد دل می‌کرد و همیشه پسرش را نفرین می‌کرد و همیشه مرد گوش می‌کرد، مثل دانش‌آموزی که دارد از استاد چیز یاد می‌گیرد، تا به آن طرف رودخانه برسند، پیرمرد گریه‌اش می‌گرفت و باز دست‌های مرد آرامش می‌کرد، دستی آرام دور او حلقه می‌زد و بدون کلامی که رد و بدل شود، پیرمرد آرام می‌شد، دست روی سینه‌ی مرد می‌گذاشت و از او تشکر می‌کرد و می‌رفت، می‌رفت تا به خانه‌ی کوچک‌اش برسد و تمام روز صبر کند تا دوباره همان ساعت و همان مکان دست در دستان مرد، برای‌اش درد دل کند، منتها پیرمرد نمی‌داند که این آخرین باری بود که مرد را دید، یا آخرین باری که مرد پیرمرد را دید. آخرین روزی که پیرمرد زنده بود، مثل هر روز دستش را گرفت و از رودخانه عبور کرد، مثل هر روز، مثل همیشه، مثل هر روز پیرمرد حرف زد و او لال بود، مرد اگر می‌دانست، برای روز آخر کاری می‌کرد، شاید کلمه‌ای، شاید نوازشی و شاید یک خداحافظی حماسی! ... بعد از مرگ پیرمرد، مرد دیگر به دیدار پدرش نرفت.  

ترس

بی گدار به آب می‌زنی برادر، فکر می‌کنم هزار بار شده باشد که به تو گفته باشم، قبل از هر کاری فکر کن، تحقیق کن، ته توی هر چه با آن روبرویی را در بیاور و آنوقت اقدام کن، حرکت کن، می‌بینی؟ نتیجه‌ی ندانم کاری‌های جنابعالی همین می‌شود دیگر، یک عده ناراحت می‌شوند، یک عده درگیر می‌شوند، یک عده رهایت می‌کنند و ... شکست خوردن که الکی نیست، عواقب دارد، اینقدر خودت را در برابرش جان سخت نشان نده، می‌شکند تورا، باور کن، باور نداری؟ می‌دانم که به خود چه می‌گویی، می‌گویی من که املا ننوشته‌ام، غلط هم ندارم، من که کاری نمی‌کنم، شکست هم ندارم، بله ندارم، درد ناشی از شکست را هم ندارم، اضطراب غلط داشتن در املا را ندارم، چرا این‌ها را نمی‌گویی؟ حالا تو به موفقیت برس، بعد در مورد لذت رسیدن به هدف، برایم سخنرانی کن، در آرامش باشی بهتر است، یا اینکه در سختی؟ خودت را نگاه کن، خسته نشدی از این همه شکست؟ حالا گیرم به موفقیت هم رسیدی! فکر می‌کنی این همه شکست ارزشش را دارد؟ این همه سختی ارزشش را دارد؟ من هم مثل تو بودم و خسته شدم، حالا تو هر چقدر هم بگویی که بلند نخورده زمین خورده‌ام توی کَت من یکی نمی‌رود، این آرامش را با چه چیزی می‌شود عوض کرد؟حالا باشد، آرامشش زیاد دلچسب نیست، ولی هست که، نیست؟ من هم می‌دانم تمام تحقیقات و گمانه زنی‌ها و فکر کردن قبل از هر کاری برای من، در واقع بهانه است برای انجام ندادنش، بهانه است که به شکست نرسم، به زحمت نرسم و به سختی نرسم، می‌دانم، منتها ... به اینجا که رسید، ساکت شد، نمی‌دانم یاد چه چیز افتاد که ساکت شد، یاد عشق سال‌های دوری که به خاطر همین دست دست کردن‌ها از دست داده بود، یا یاد تحقیرهایی که موقع ماهیانه گرفتن برایش زجرآور می‌شد و یا شاید ... یاد هر چه افتاده بود، اعتقادش را به حرف‌هایش از دست داده بود، کنارم نشسته بود، به قصد نصیحت و حالا خودش درگیر شده بود، درگیر موضوعی که سال‌ها رنج‌اش داده بود، سال‌ها فلج‌اش کرده بود، موضوعی که همین الان هم ساکت‌اش کرد.

خواب گرم تابستان

خوشحال است که دارد تجربه می‌کند، دارد گرمای بعدازظهرِ گرمِ تابستان را تجربه ‌می‌کند، از آن بعدازظهرهایی که آدم ناهار را می‌خورد و می‌رود توی باغ زیر یک درخت سیب، یک تخت می‌گذارد و یک قالیچه روی تخت و تشکیلاتِ متکا و ماست و خیار و کتاب را هم با خود می‌برد همان جا، زیر سایه درخت نشسته و نئشه‌ی فضای خنک زیر درخت، برای خودش آرام آرام ماست و خیار را مزمزه می‌کند، کتاب همراه‌ش را باز می‌کند و با آرامش تمام یک صفحه را می‌خواند، دوباره قاشق و محتویات داخل کاسه را دهانش می‌گذارد و احساس می‌کند دارد گرم می‌شود، برای همین کتاب را می‌بندد و شروع می‌کند به خوردن، به متکا که تکیه داده، رقص نور درخت و خورشید روی صورتش حس خوبی دارد، حس گرم، نه گرمی که اذیت کند، گرمایی که آرام آرام احساس خواب را در او زنده می‌کند، کاسه را تمام می‌کند، می‌گذارد کنار، دراز می‌کشد و کتاب را بر می‌دارد، سرش را روی متکا جابجا می‌کند و کتاب را روبروی صورتش در آسمان می‌گیرد، دوباره همان صفحه را می‌خواند، صفحه تمام نشده، کتاب روی صورتش آرام می‌نشیند، این نشانه‌ی این است که خواب آمده.

نسیم خنک زیر درخت سیب می‌وزد، برگ‌ها را تکان می‌دهد، صدای خش‌خش‌شان گوش‌نواز است، اما او نه باد را و نه صدای خش‌خش را، هیچکدام را حس نمی‌کند، جز خوابی راحت در بعدازظهرِ گرم تابستان هیچ چیز را حس نمی‌کند، حتی خودش را.

مثل دو غریبه

همیشه در انتخاب مسیرها، راه‌های بهتری هم هستند، چه در یک مسافرت کوچک از تهران به مثلاً دماوند، چه مسافرت و مسیر بزرگی مثل زندگی. من هم از قاعده‌ی انتخاب مسیر مستثنی نبودم و نیستم و همیشه مسیرهایی که انتخاب می‌کنم خیلی بی‌نقص نیستند، گاهی مجبورم چند جا پیاده شوم و دوباره سوار شوم و گاهی حتی خلاف جهت حرکت کلی، مسیری را باید طی کنم، این خلاف مسیر رفتن‌ها و شاید بی‌راهه رفتن‌ها هم برای خودش حکایتی است که گاهی می‌شود از هر کدام درس گرفت و داستان بیرون کشید و عبرت آموخت.

حالا این مقدمه را گفتم برای یکی از همین داستان‌هایی که بیرون کشیده شده، حقیقتش را بخواهی قرار نبود این طور شروع کنم و این طور که خواهید خواند تمام کنم، می‌خواستم کمی تخیل و رویا هم در آن بدَمم که نشد، نمی‌دانم چرا، ولی نشد. من می‌گویم ولی عبرت و درس و داستانش با خود شما.

در همین سفرهای کوتاه که باید چند جا پیاده و سوار می‌شدم، در شهر «آب‌گرم» پیاده شدم، «آب‌گرم» یکی از شهرهای استان قزوین است، مسیر حرکت از استان البرز به سمت استان همدان، باید از شهری که چشمه‌های آب گرم دارد عبور کرد، خیلی هم خسته و کوفته هم باشی، تنی به آب بزنی بد نیست، برای خودم که قسمت نشده ولی خانواده همیشه در مسیر عبوری از گیلان به همدان هم توقفی در این شهر دارند، به واسطه‌ی همین چشمه‌ها. منتها توقف من به این صورت است که از تاکسی پیاده می‌شوم و منتظر اتوبوس می‌مانم تا بیاید و من را با خود ببرد، تنها برخورد من با مردم این شهر همان ایستادن و منتظر بودن و احتمالاً خرید بستنی و پفک و آب معدنی ... چیز کوچکی که انتظار رسیدن اتوبوس را برایم کمی کوتاه‌تر کند و یک برخورد با یک پیرمرد زوار در رفته‌ای که برای خودش داستانی است، این پیرمرد مذکور را دیروز برای بار دوم دیدم.

گرم بود و من نیم ساعتی زیر سایه خورشید منتظر اتوبوس بودم، چیز خنکی می‌خواستم که تا اعماق وجودم را سرد کند در این گرما، رفتم یک عدد بستنی کیم عروسکی گرفتم و همان کنار خیابان و در انتظار اتوبوس شروع کردم به لیس زدن. همین طور که با ولع تمام داشتم بستنی را لیس می‌زدم، پیرمرد ریزه‌ای آرام آرام و با لبخند ملیحی آمدطرفم، دید اول من نسبت به او این بود: آخی، چه پیرمرد خوش اخلاقی. آمد و آمد و خودش را به من رساند و صورتش را بالا آورد به سمت صورتم و گفت: این چیه؟ و با دست به ریشم اشاره کرد، فکر کردم که از بستنی چیزی به آن چسبیده و سریع با یک حرکت ایزایی دستی به آن کشیدم تا پاک شود، پیرمرد دوباره با همان اشاره گفت: این چیه؟ یا همه رو بزن، یا همه‌رو بذار! جان را گفته نگفته، سر تکان داد و گفت: ریش پوخ‌فِسوری. غیضم گرفت، پیرمرد هیچی ندار! چطور به خودش اجازه داده که در مورد من اظهار نظر کند، آن هم اینطوری! با همان عصبانیت و با اخم‌های تو هم رو به پیرمرد گفتم: برو پیری، زیاد حرف می‌زنی‌ها، می‌زنم شتکت می‌کنما. لبخندش را خورد و گفت: گول جوونی و زور و بازوتو نخوری‌ها، به تبی بنده. گفتم: پدر جان تو گول سن و سالتو خوردی و فکر می کنی هر حرفی می‌تونی به هر کی بزنی. چشم‌هایش را ریز کرد و گفت: من اونقدر سرد و گرم روزگارو چشیدم که گول نمی‌خورم، تو خامی، تو خری، تو گول می‌خوری. خون توی صورتم دوید، می‌خواستم همان جا یکتاپرنده بزنم تا پخش دیوار بشود تا بداند و بفهمد که چطور صحبت کند، کمی به خودم و خشمم فشار آوردم و ساکت سرم را برگرداندم، طوری که بفهمد بدم آمده. پیرمرد فهمید یا نفهمید راهش را گرفت و رفت، اما قبل از رفتن این را گفت : برو جوون، برو و عصبانی هم نشو، چیه بهت می‌گم خامی زورت می‌گیره!

باز همان جا منتظر اتوبوس بودم، باز همان طور هوا گرم بود و این بار به جای بستنی، آب معدنی خریده بودم و می‌خوردم، خیلی راستش را بخواهید، کرمی در وجودم بود که باز دوست داشتم پیرمرد را ببینم، شاید برای انتقام، چه می‌دانم؟ آب را خوردم و کمی این طرف و آن طرف چشم گرداندم، که آمد، خودش بود، آمد طرفم، نگاه‌ش کردم ولی او اصلاً انگار مرا ندیده، مثل کسی که عادی از کنار کسی عبور می‌کند، آمد و آرام آرام و عصا زنان از کنارم گذشت و رفت، می‌خواستم جلویش را بگیرم و بگویم که پیری، من همان جوان خامم ولی ... رفت، از من که دور می‌شد نگاه‌ش کردم، پیرمردی که گیوه پایش بود، یک شلوار پارچه‌ای آبی و رنگ و رو رفته تنش بود و یک پیراهن آبی روشن که از زیر پلیور قهوه‌ای‌اش بیرون زده بود و من با خودم گفتم در این گرما چطور پلیور پوشیده! پیرمرد اما عصا زنان از من دور شد، بدون اینکه من به او حرفی بزنم و یا او به من حرفی بزند، مثل دو تا غریبه.

فیفا2012

کارگر را صدا زده بود و داشت برایش موعظه می‌کرد:

من نمی‌دونم شما با این وجدان کاری پایین، چطور احساس می‌کنید که دارید برای زن و بچه تون نون حلال می برید، خجالت نمی‌کشی، این همه آدم کارشو می‌پیچونه میره دستشویی؟ آقا ما که خر نیستیم! می‌فهمیم کی می‌خواد زرنگ بازی در بیاره، برای شما متاسفم آقای ...

بعد از رفتن کارگر، خودش پشت صندلی جاگیر شد و به بقیه‌ی فیفا2012 پرداخت.

برای چی؟

شیرین صد سال را داشت، همچین خواباند زیر گوش دخترک که برق از چشم همه پرید، بی پدر مادر این چه وضع لباس پوشیدنه?! بیچاره دخترک، خودش بیشتر از همه شوکه شده بود، زبانش بندآمده بود،کمی تته پته کرد و دور برش را نگاه کرد، وقتی دید کسی نه جلو می‌آید و نه حتی از دور حرکتی و حرفی به میان نمی‌آید، زیر لب لابدی گفت و دستش را روی صورتش گذاشت و به راه‌ش ادامه داد، پیرمرد به هم پیاله‌هایش که دم مغازه ایستاده بودند، نگاه‌ی کرد و گفت: به این می‌گن امربهمعروف، تا عمر داره یادش می‌مونه!

دخترک روسریش را درست کرد و زیر لب با پدرش زمزه کرد: بابا، شهید شدی ولی ... برای چی؟

خانم ننه

چشمانم را باز کردم، پرتوی نور خورشید از بالای سرم رد می‌شد و کمی آن طرف تر خودش را روی فرش پهن می‌کرد، در خنکای صبح تابستان، گرمای پرتو‌های توی هوا را حس می‌کردم، چند سالم بود؟ شاید هشت سال، شاید هم هفت سال، سال مهم نبود، مهم نیست، مهم لحظاتی بود که بیدار می‌شدم، صبح‌هایی که بوی نان تازه‌ی "خانم ننه" باعث بیداری می‌شد، نه کسی بیدارت می‌کرد و نه سر و صدایی بود، تنها صدایی که به گوش می‌رسید، صدای یاکریم‌هایی بود که درست روی در ورودی از سمت حیاط لانه داشتند، صبح‌ها ترکیب نرمی از صدای یاکریم و بوی نان تازه‌ی محلی، من هشت ساله (یا شاید هفت ساله) را مست می‌کرد، بیدار می‌شدم، می‌دویدم توی حیاط، می‌دویدم سمت جایی که پدر بزرگ برای تنور درست کرده بود، یک فرو رفتگی بزرگ روبروی باغچه، انگار اتاقی باشد که یکی از دیوارهایش را برداشته باشی، طاقچه هم داشت، منتها با اتاق کامل فرق داشت، درست وسط اتاق سوراخ تنور بود، هر وقت که می‌رسیدم "خانم ننه" تنها نبود، همیشه کسی زودتر از من بیدار شده بود و آنجا بود، یا پدر، یا مادر، یا برادر، اگر از کسی هم زودتر می‌رسیدم، زیاد منتظر نمی‌ماندم که مثلا برادر کوچکتر هم از خواب بیدار می‌شد و خودش را می‌رساند به ضیافتی که هنوز عاشقش هستم، صبح‌های تابستان همه‌ی اعضای خانواده جمع می‌شدیم توی اتاقی که یک دیوار نداشت و همان جا صبحانه را می‌خوردیم. خانم ننه برای ما بچه‌ها خمیرهای کوچک جدا می‌کرد و می‌داد دست خودمان تا پهنش کنیم و ما بعد از کلی بازی بازی با خمیر آن را به زور پهن می کردیم، هیچ وقت هم گرد گرد نمی شد، هیچ وقت هم یک دست پهن نمی شد،همان را می سپردیم به خانم ننه و منتظر می‌ماندیم تا از خمیر بازی ما نان خوشمزه درست کند، نان‌های ما کوچک بود، احتمالا قد یک کف دست الانم، یادش بخیر، توی همان نان‌ها پنیر محلی می‌گذاشتیم و داغ داغ می‌خوردیم. چشمم به درختان پارک بود و سبز شدن چراغ را ندیده بودم، بوق ماشین‌های عقبی بخواهی نخواهی از بیست سال پیش و خانه‌ی روستایی پدر بزرگ تو را می‌کشد وسط خیابان‌های بزرگترین شهر کشور، تا از آن بوی نان و صدای یاکریم، بوق ماشین در ترافیکی عظیم برایت بماند. با خودم فکر می کنم که باید به خانم ننه زنگ بزنم، زنگ بزنم حالش را بپرسم، ببینم چه کار می‌کند، بعد از فوت پدر بزرگ، خانم ننه به هیچ وجه از کسی کمک قبول نکرد، توی همان خانه‌ی روستایی ماند و مغازه‌ی پدربزرگ را دوباره راه انداخت و خودش رفت پشت دخل آن، زنگ موبایل هم از آن چیزهایی است که هر جا خیالاتت باشی دوباره تو را می‌کشد به حالا و خیابان و ترافیک، گوشی را بر می‌دارم و به همکارم می‌گویم که در راهم، تا ده دقیقه دیگر می‌رسم، گوشی را پرت می‌کنم روی صندلی شاگرد و باز فکر می‌کنم که کی زنگ بزنم که خوب باشد؟ که مغازه نباشد، ساعت را نگاه می کنم، صبح زود بیدار می‌شود، حالا که ساعت نزدیک نه است، حتما مغازه است، آخرین بار کی تماس گرفتم؟ زهی خیال وفادار! خودش تماس گرفته بود، همان موقعی که برای درد پا رفته بودم دکتر، از مامان شنیده بود که پا درد دارم، تماس گرفته بود که حالم را بپرسد، که بگوید مواظب باشم، که بگوید به خودم برسم، که بگوید چه بخورم و چه نخورم، که همان پشت تلفن برایم دعا بخواند و لابد از همان پشت تلفن به صورتم فوت کند تا شفا پیدا کنم، به این زودی رسیدم شرکت! می پیچم توی کوچه و دنبال جای پارک می‌گردم، هنوز پارک نکرده دوباره همکارم زنگ می‌زند، می گویم پایینم و دارم پارک می کنم که قطع می کند، ادامه مکالمه که شامل کلمه‌ی آمدم هست را خودم برای خودم می‌گویم و ماشین را خاموش می‌کنم، خانم ننه پشت تلفن فوت کرد؟ من شفا پیدا کردم؟ امروز چندم است؟ باید امروز بروم برای آزمایش؟ امروز بود؟ دیروز بود؟ فردا است؟ در همین فکر پله‌ها را یکی دو تا می‌کنم و خودم را می‌رسانم پشت در شرکت، مثل آدمی که می خواهد برود توی استخر آنهم با کله، نفسم را می کشم توی سینه ام و می روم تو، اینجا اتاق جنگ است نه محل کار، وقتی در این میدان جنگ کار شروع می‌شود، دقیقه‌ها و ساعت‌ها معنی پیدا نمی‌کنند، طرح‌ها و پروژها را باید بررسی کنم، برنامه‌های ناتمام را تمام کنم، از فایل‌های نقشه‌ها بک آپ بگیرم و ... همه این کارهای به ظاهر ساده را باید در سریعترین زمان انجام بدهم، چون هم دیر رسیده‌ام و هم کار زیاد و سفارش داریم و هم مشتری منتظر است و تازه اشتباه هم بی اشتباه، هر اشتباه‌ی تاوان سخت دارد و ... هزار بهانه‌ای که کار را به جنگ نزدیک می کند. موبایل زنگ می‌خورد، بهترین فرصت برای یک وقت تنفس در این درگیری کار، خانم ننه است! کاش تماس گرفته بودم، کاش برای یک بار به خودم ثابت می‌کردم که بی روح نیستم، صدایش هنوز بوی نان تازه می‌دهد هر چند که سال‌هاست دیگر خودش نان نمی‌پزد، بی مقدمه حالم را می‌پرسد، خوب را مطمئن می‌گویم، کمی شل و ول گفتن این کلمه آن هم در برابر خانم ننه یعنی ایجاد دردسر، سوال بعدی این است: آزمایشگاه رفتی، امروز بود، درسته؟ فکر اینجا را نکرده بودم، چرا فکر نکرده بودم؟ من به او گفته بودم یا مامان فرقی نمی‌کرد، باید می‌فهمیدم که نگران می‌شود، پی گیر می شود، باید زودتر زنگ می‌زدم، باید ... رفتی آزمایشگاه پسر جانم؟ اگر بگویم نه، باز غصه می‌خورد، بگویم آره، جواب می‌خواهد، می گویم که در راهم و سریع راه می‌افتم، میدان جنگ و تمام دغدغه‌هایش به یک لحظه نگرانی‌ او نمی‌ارزد، نمی ارزد که دلش برای نوه‌ی بی فکرش بلرزد، می‌دوم به سمت بیرون، سریع تر از وقتی که بچه بودم و صبح‌های زود می‌دویدم به سمت حیاط. می دانم تا وقتی که زنگ نزنم و نگویم که حالم خوب است، بوی نان تازه را حس نخواهم کرد، نان تازه و صدای یاکریم، خنکای صبح و گرمای پرتوهای خورشید، با دعای خیر خانم ننه همیشه حس می شود، همیشه.

طاقچه

خیلی کوچک بودم، دقیقا یادم نیست چند ساله، اما خیلی سال پیش بود، قدم به طاقچه نمی رسید، دستم  هم همین طور، ما در خانه مان دو سه تا طاقچه داشتیم، اما همیشه چشم من به طاقچه ی اتاق پذیرایی بود، یک طاقچه ی زیر فضایی تو رفته در دیوار که با رنگ و گچبری تزئین شدن بود و زمان هایی که مهمان داشتیم، مادر یک دستمال سفیذ گلدوزی شده روی آن می انداخت که با گچبری های زیرش عجیب جلوه گری می کرد، منتها برای من دستمال و گچبری ها جذاب نبود، آنچه روی طاقچه بود برای من مهم بود، نه دقیقا آن چه روی طاقچه هست، دیدن طاقچه از بالا که تمام محتویاتش دیده شود برایم شبیه یک راز بود و رسیدن به آن آرزو، بزرگتر که شدم فهمیدم کسی به اسم کریستوف کلمب وقتی رفته قاره ای جدید را کشف کند، حسی مشابه حس من به طاقچه داشته، دیدن هند از مسیر غربی، دیدن طاقچه از نگاه بالا.

با خودم حس می کردم، وقتی که بتوانم روی طاقچه را بدون کمک کسی ببینم، دیگر بزرگ شده ام، مرد شده ام، آقا شده ام، یک جورهایی سنگ محک بزرگ شدن من بود.

کمی که قد کشیدم، اوضاع بدتر شد، وقتی را می گویم که دستم می رسید، اما سرم نه، این بود که همیشه دستم روی طاقچه بود و نگاهم به فرش تا با لمس هند غربی خودم را کشف کنم، همین کشف لمسی تلفاتی هم داشت، یک آینه ی و یک ساعت رو میزی، از اینهایی بود که هنوز نماد ساعت رومیزی است با دو کلاه که چکش وسط برای زنگ خوردن بین این دو گوی فلزی می رود و آید، خلاصه این که کلی دردسر درست کرده بودم.

یک روز که کسی حواسش به من نبود، رفتم برای کشف طاقچه، دست کشیدم و کشیدم تا دستم خورد به یک چیز باریک که در می توانستم در مشتم بگیرم، از عرش طاقچه به زمین نگاه خودم کشیدمش و کشفش کردم، خودنویس بود، آن وقت ها هم می دانستم این شی چیست، دیده بودم دست پدر، خود با خودنویس چه می شود کرد؟ تمام وجودم رنگی شده بود، از اینکه به لباسم می زدم و رنگ روی لباس گسترش پیدا می کرد خوشم آمده بود، خدا می داند چه کیفی داشت، این تنها شامل لباس های خودم نبود، پرده و پشتی ها هم ... خودتان می توانید تصور کنید چه کرده ام؟ در گیر پخش رنگ روی پرده بودم که متوقف شدم، بیچاره مادرم، صدای جیغ بنفشش هنوز در یادم هست، لباس های خودم مهم نبود، آن همه پرده را چه کار می توانست بکند؟

نمی دانم از جنس پرده ها بود یا از مرغوبیت رنگ خودنویس که هیچ وقت آن لکه های رنگ پاک نشد، مادر هم سر سال تمام پرده های لک دارش را عوض کرد، این پایان ماجرای من و طاقچه نبود، من کم کم قد کشیدم و بزرگ شدم، هر وقت از کنار آن طاقچه رد می شدم و می توانستم از بالا نگاهش کنم، حس می کردم بزرگ شده ام، بزرگ شدم و رفتم دانشگاه، بعد سر کار و بعد زن گرفتم و از آن خانه و طاقچه خداحافظی کردم، مادر اما با پرده هایش خداحافظی نکرده بود، این را بعد از سالها فهمیدم، وقتی که حرفی زده بودم و همه را ناراحت کرده بودم، رفت و از انباری پرده ها را در آورد، گفت: این ها را یادت هست؟ این همه سال برای چه نگه داشته ای؟ گفت: فکر به خاطر این حرفی الان می خواهم بزنم! گفت:بعضی لکه ها بعد از این همه سال هم پاک نمی شود، حالا هر چقدر هم که بشوری، بعضی حرف هایت هم مثل همین لکه ها هستند، هر چقدر بعدا عذرخواهی کنی باز می ماند، نگی بهتر نیست؟

فکر می کردم بزرگ شدن تنها دیدن روی طاقچه است، فکر می کردم بزرگ شده ام، هنوزتا بزرگی راه هست، خیلی هم هست.

+فکرم جای دیگری است، قبول دارم، این شده که هر روز آب دیت از دستم می رود، عذر من را بپذیرید دوستان.


 

ناتمام

وقت هایی هست که آدم می خواهد خودش را اذیت کند، خودش را آزار دهد، به خودش زخم بزند و درد را در بند بند وجودش احساس کند، این را یک جور تنبیه می دانم، تبیه برای من از جانب خودم، خودم قاضی و متهم دادگاه وجودی خود هستم، حکم را بی رحمانه صادر می کنم و جلاد را احضار می کنم، جلاد؟ باز هم خودم، برای اجرای حکم قاضی باید چه کار کرد؟

از سرما متنفرم، دستهایم را در جیب کاپشنم فرو برده ام و آرام و سر به زیر در کوچه قدم می زنم، می لرزم و از کنار آدم هایی که هر روز و هر شب می بینمشان رد می شوم، آدم هایی که حتی یکی شان را نمی شناسم، احساس می کنم که افسرده شده ام، افسرده شده ام؟ صدای موتور و بوق ماشین با هم همه ی مردم ترکیب عجیبی است که نام شهر را برایم تداعی می کند، اما اینجا شبیه دهات است تا شهر، به گمانم دو ماه تنهایی رویم تاثیر گذاشته.

از سر جوب که می پرم، رنگش من را به خود می آورد، چرا اینقدر قرمز است؟دقت می کنم، نه، واقعاً خون است، خون؟ این همه؟ به راهم ادامه می دهم، من چه بدانم خون تازه از کدام قبرستانی می ریزد توی جوب؟ پارک را رد می کنم که صدای کاروان را می شنوم، صدای زنگلوله های وصل شده به گردن شترها و حرکت آرام با وقارشان در بیابان را ...

جنبه ی کچلی

برگه ای دو روز زیر کیبورد جا گذاشته بودم امروز با خودم آوردم خانه، رویش این ها را نوشته ام: مثل گوسفند مزاحمت تلفنی فیلم هندی مودب و اورژانس و تلفظشان صد در دو میلیون درصد! پاتوق این روزا نهنگو سر نمی برن .... این روزا خوب هر کدام از این بالایی ها که به نظر تیتر می رسد باید روایت کننده ی یک اتفاق باشند، هفت تا مطلب، هفت تا قصه، هفت حرف جدا در مورد یک روز، باید شروع کنم؟ بله مثل گوسفند، اشاره ای است به داستانی که از یک فکر شروع شد، چند رفیق جون جونی تصمیم می گیرند که کمی متفاوت از بقیه باشند، این اتفاق کی افتاد؟ وقتی که دست در جیب و سر در گریبان با هم از کنار سلمانی قدم زنان عبور می کردند، یکی رو به بقیه می گوید: این پسره رو می شناسید، سلمونیه؟ یکی می گوید آره و بقیه می گویند نه، ادامه می دهد که این همان است که سربازیش را سیستان و بلوچستان بوده، تازه برگشته، ببین هنوز موهای سرش کوتاه است، و بعد با اشاره به دسته موهای رفیقش می گوید: بدبخت، ماه دیگه که رفتی سربازی باید با این ها خداحافظی کنی. برام مهم نیست، دوباره در میاد برام مهم نیست (با دهن کجی این را می گوید) آره جون عمه ت! جان تو جان خودت، جان بابات ولی مثل اینکه برای تو مهمه چی؟ مو؟ نه اصلا. بروووووو بریم بزنیم؟ نیم ساعت بعد سه تا کله ی کچل، آنهم با شماره ی صفر، زیر کلاه های پشمی از سلمانی می آیند بیرون ما دیوانه ایم که زمستون سرمونو تراشیدیم، این جمله از نفر سومی است که در این کل کل نقشی نداشت ولی الان کله اش تراشیده است. دو تا از این رفیق ها همکار ما هستند و اتفاقاً یک رفیق دیگر هم دارند که او هم با ما همکار است ولی آن شب کذایی که آن ها چنین تصمیمی گرفته بودند، نبوده، خوب باید هم رنگ جماعت شد، حتی به زور، به کمک دو تن از همکاران پایه ی دیگر دست و پای رفیق چهارم گرفته شد و مثل گوسفند موهایش قیچی شد، قشنگ خواباندنش روی زمین، دست و پایش را گرفتند، آن کسی که قیچی دستش بود، بسمه اله ی گفت و .... فردا چهارمین نفر سر کار نیامد. من مانده ام که آن سه نفر جنبه ی کچلی نداشتند یا این یک نفر. بقیه ی موارد باشد برای بعد به شرط حیات و به شرط به یاد ماندن.  

نیمکت

هسته ها را یکی یکی با سنگ باز می کنم، هسته ی زرد آلو را از بچگی دوست داشتم، این بار اما تلخند، همه، اولی را با اینکه می فهمم تلخ است می خورم، به تلخی زندگی ام فکر می کنم، به تلخی این زندانی که در آن هستم، آسمان این حیاط هر چقدر هم صاف باشد عذاب آور است، باید تا ته بخوری حسین، خودت انتخاب کردی، زندان کافی نیست، شاید این مشقت کوچک انتقام خودم باشد از خودم، هسته ی دوم را می شکنم، باز تلخ است، باز باید تحمل کنم، بایدش را محکم تر می گویم، محکمتر گاز می زنم، نمی خواهم زودتر تمام شود، می خواهم همه ی روغن تلخش را احساس کنم، صبح که از خواب بیدار شدم، اصلاً یادم نبود کجا هستم، منگ بودم انگار، اصلا نمی دانستم کی هستم، توی رخت خواب ماندم و دوروبرم را نگاه کردم، فحش ها و شعر ها و یادگاری های روی سرم و زیر تخت بالایی را دانه دانه خواندم، خط خودم را هم شناختم: اول کلمه بود، حالا سکوت.25/9/90 همین برای من کافی است، تا برگردم به موقعیتم، موقعیتی بنام زندان، به همه گفته ام که کار پیدا کرده ام، کرج، یعنی نمی شد حقیقت را گفت، نمی شد برای کسی توضیح داد، هسته ی سوم از همه تلخ تر بود، به تلخی همین زندان، به تلخی تمام دلیل های کوچک و بزرگی که پای من را اینجا باز کرد، همیشه زرد آلو های خشک شده ی مامان هسته شیرین بودند، این سری نمی دانم چرا اینقدر تلخ شده، دلم برای دست پختش تنگ شده، آه، غذای اینجا بدتر از غذای دانشگاه است، جز دو تا یک ساعت هوا خوری اینجا چیز های خوب دیگری هم دارد، همین اینترنت که برای من نعمت است، اینجا با سواد تر از همه من هستم، باور نمی کردم در این مملکت کسی باشد که هنوز نتواند بنویسد، اما اینجا دیدم، امین را ببینی فکر می کنی حداقل دیپلم دارد، دو کلمه که حرف می زند حدس می زنی خوب سیکل دیگر روی شاخش است ولی اینکه جوانی هم سن و سال من باشد و حتی بلد نباشد اسم خودش را بنویسد خیلی برایم عجیب بود، باز تلخ است، حقیقت امین و هسته را با هم زیر دندان هایم له می کنم، همه فهمیده اند که من لیسانس دارم، برای همین مهندس صدایم می‌کنند، سربازی هم بودم همین بساط بود، کل پاسگاه تنها افسر وظیفه من بودم، یک جناب سروان کچل، هسته های کچل چندتاست؟ یک دو سه چهار پنج ... نوزده خدای من، نوزده تا مانده تا تنبیه م تمام شود، یکی دیگه، تلخی قبلی هنوز توی دهنم هست، این یکی انگار شیرین است، مزه ی تلخ حس نمی کنم، لابد حالا باید به شرینی فکر کنم، شیرینی زندگی، شیرینی یک رویا که پرورش داده بودم، در قلبم و ... شیرینی که تلخ شد، هسته ی بعدی به قاعده باید تلخ باشد، چون دارم به تلخی فکر می کنم، تلخ است، نمی دانم چرا یاد "پایان یک مرد" افتادم، کتاب فریبا کلهر بود، این آخری ها در شهر کتاب می خواندمش، الان پایان من هست؟ من یک مرد هستم؟ نمی دانم و دوباره مزه .. نمی دانم چرا برای زبانم عادت نمی شود، سعی می کنم بوی کتاب های نو را به خاطر بیاورم، بوی کتاب، به علاوه ی کمی بوی غذا از رستوران همسایه ی نصر و کمی بوی عطر زنانه، همیشه در شهر کتاب مخلوطی از این سه بود، سرم را همیشه توی کتاب های نو فرو می بردم، من را می برد به جایی خاص، جایی شبیه کلاس اول ابتدایی، خط کش چوبی و دفترچه یادداشتی که پایین تمام صفحاتش عکس یک موتورسیکلت مسابقه ای بود، این هسته باید شیرین می شد، این خاطره ها که حداقل شیرین است، تضاد های لعنتی زندگی، از بچگی دوست داشتم دزد باشم، دوست داشتم توی انشایم بنویسم وقتی بزرگ شدم دوست دارم دزد باشم، این موضوع وقتی برایم تضاد شد که روی لباسم با فونت بزرگ و اندازه ی عرض شانه نوشته بود: پلیس.تلخ یا شیرین، هسته را در دستم گرفته ام، بالا و پایین می کنم، رضا شهلی می گوید: نمی خواهی از این ها به ما هم بدهی، تک خور؟ به رضا نگاه می کنم، به دستان لاغرش که دارد به من نزدیک می شود، روزنامه ای که هسته را در آن پیچیده ام از دستم می قاپد و انگار که می خواهد چیزی را کشف کند شروع به وارسی می کند، رضا؟ صدایش می کنم و او هم نگاهم می کند، کلمه رضا در ذهنم گیر کرده، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا، رضا ... انگار دارم فیلم می بینم، کات می شوم به تابستان، توی ترمینال مشهد، از پشت شیشه ها نگاه می کنم و حرم را انتهای یک خیابان می بینم، رضا را با هسته های تلخ رها می کنم و به رضای دیگری فکر می کنم، دیگر دهانم تلخ نیست، زندگی تلخ نیست ... فقط دلم تنگ است، دلم تنگ همان نیم کتی است که توی ترمینال مشهد رویش نشسته بودم و دل نگران رشت، زیر لب زمزمه می کردم: یا غریب الغربا.