خیلی کوچک بودم، دقیقا یادم نیست چند ساله، اما خیلی سال پیش بود، قدم به
طاقچه نمی رسید، دستم هم همین طور، ما در
خانه مان دو سه تا طاقچه داشتیم، اما همیشه چشم من به طاقچه ی اتاق پذیرایی بود،
یک طاقچه ی زیر فضایی تو رفته در دیوار که با رنگ و گچبری تزئین شدن بود و زمان
هایی که مهمان داشتیم، مادر یک دستمال سفیذ گلدوزی شده روی آن می انداخت که با
گچبری های زیرش عجیب جلوه گری می کرد، منتها برای من دستمال و گچبری ها جذاب نبود،
آنچه روی طاقچه بود برای من مهم بود، نه دقیقا آن چه روی طاقچه هست، دیدن طاقچه از
بالا که تمام محتویاتش دیده شود برایم شبیه یک راز بود و رسیدن به آن آرزو، بزرگتر
که شدم فهمیدم کسی به اسم کریستوف کلمب وقتی رفته قاره ای جدید را کشف کند، حسی
مشابه حس من به طاقچه داشته، دیدن هند از مسیر غربی، دیدن طاقچه از نگاه بالا.
با خودم حس می کردم، وقتی که بتوانم روی طاقچه را بدون کمک کسی ببینم، دیگر
بزرگ شده ام، مرد شده ام، آقا شده ام، یک جورهایی سنگ محک بزرگ شدن من بود.
کمی که قد کشیدم، اوضاع بدتر شد، وقتی را می گویم که دستم می رسید، اما سرم
نه، این بود که همیشه دستم روی طاقچه بود و نگاهم به فرش تا با لمس هند غربی خودم
را کشف کنم، همین کشف لمسی تلفاتی هم داشت، یک آینه ی و یک ساعت رو میزی، از
اینهایی بود که هنوز نماد ساعت رومیزی است با دو کلاه که چکش وسط برای زنگ خوردن
بین این دو گوی فلزی می رود و آید، خلاصه این که کلی دردسر درست کرده بودم.
یک روز که کسی حواسش به من نبود، رفتم برای کشف طاقچه، دست کشیدم و کشیدم تا
دستم خورد به یک چیز باریک که در می توانستم در مشتم بگیرم، از عرش طاقچه به زمین
نگاه خودم کشیدمش و کشفش کردم، خودنویس بود، آن وقت ها هم می دانستم این شی چیست،
دیده بودم دست پدر، خود با خودنویس چه می شود کرد؟ تمام وجودم رنگی شده بود، از
اینکه به لباسم می زدم و رنگ روی لباس گسترش پیدا می کرد خوشم آمده بود، خدا می
داند چه کیفی داشت، این تنها شامل لباس های خودم نبود، پرده و پشتی ها هم ...
خودتان می توانید تصور کنید چه کرده ام؟ در گیر پخش رنگ روی پرده بودم که متوقف
شدم، بیچاره مادرم، صدای جیغ بنفشش هنوز در یادم هست، لباس های خودم مهم نبود، آن
همه پرده را چه کار می توانست بکند؟
نمی دانم از جنس پرده ها بود یا از مرغوبیت رنگ خودنویس که هیچ وقت آن لکه های
رنگ پاک نشد، مادر هم سر سال تمام پرده های لک دارش را عوض کرد، این پایان ماجرای
من و طاقچه نبود، من کم کم قد کشیدم و بزرگ شدم، هر وقت از کنار آن طاقچه رد می
شدم و می توانستم از بالا نگاهش کنم، حس می کردم بزرگ شده ام، بزرگ شدم و رفتم
دانشگاه، بعد سر کار و بعد زن گرفتم و از آن خانه و طاقچه خداحافظی کردم، مادر اما
با پرده هایش خداحافظی نکرده بود، این را بعد از سالها فهمیدم، وقتی که حرفی زده
بودم و همه را ناراحت کرده بودم، رفت و از انباری پرده ها را در آورد، گفت: این ها
را یادت هست؟ این همه سال برای چه نگه داشته ای؟ گفت: فکر به خاطر این حرفی الان
می خواهم بزنم! گفت:بعضی لکه ها بعد از این همه سال هم پاک نمی شود، حالا هر چقدر
هم که بشوری، بعضی حرف هایت هم مثل همین لکه ها هستند، هر چقدر بعدا عذرخواهی کنی
باز می ماند، نگی بهتر نیست؟
فکر می کردم بزرگ شدن تنها دیدن روی طاقچه است، فکر می کردم بزرگ شده ام، هنوزتا
بزرگی راه هست، خیلی هم هست.
+فکرم جای دیگری است، قبول دارم، این شده که هر روز آب دیت از دستم می رود، عذر من را بپذیرید دوستان.