داستان مترجم
برای پشتیبانی دستگاههای شرکت که ساخت ایتالیا بود، هر سال یک هیات کارشناسی از ایتالیا به ایران میآمدند و چند روزی را مهمان ما بودند، ما هم سعی میکردیم که آن روی مهمان نوازمان را به روی آنها بیاوریم، بهترین هتل، بهترین غذا، بهترین گردشها و ... این بهترینها کار دستمان داد، سعی کردیم که بهترین خدمه را هم برای رسیدگی به میهمانان انتخاب کنیم، هم از لحاظ برخورد و هم از لحاظ چهره و آن شد که نباید میشد، یکی از همین کارشناس محترم غربی و غرب زده به یکی از پیشخدمتهای انتخابی ما پیشنهاد دوستی داد، پیشنهاد دوستی ذاتاً بد نیست اما در ایران پیشنهاد دوستی یک مرد اجنبی با فاکتورهای آزادی معلومالحال، به یک زن مسلمان با اعتقادات خاص، نگفته دردسر ساز خواهد شد، چه برسد به اینکه دوست ایتالیایی ما بر روی دوستی خود به شدت اصرار میکرد. آن خانم انتخابی، پیشخدمت پُر ستارهترین هتل شهر بود ولی اهل روستاهای اطراف شهر بود و به هیچ وجه فرهنگشان اجازهی چنین قرتیبازیهایی را نمیداد. پس همهی میزبانان کمر همت بستیم و میهمان را از فرهنگ و آداب و رسوم کشور عزیزمان ایران آگاه کردیم، به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود طوری که در آخر ما احساس کردیم که در مهر و محبت او به آن زن ایرانی خلل وارد کردهایم اما بعد از صحبتهای شیوای ما، او گفت که تا الان در به این مواردی که از جانب ما شنیده است توجهای نداشته و بابت این بی توجهی عذرخواهی کرد و ادامه داد: حالا که نمیتوانم با او دوست باشم، میتوانم از او درخواست ازدواج بکنم؟
آن زن با آن مرد رفت، رفت به کشوری که دورتادورش دریای مدیترانه است، رفت و سال بعد به عنوان مترجم هیات کارشناس ایتالیایی به ایران بازگشت تا سرنوشتی را داشته باشد که دهان ما را تا آخر عمر باز نگاه دارد.