خسته
یعنی
من
از
دنیا
به
خاطر
تو
امروز فیلمی نگاه میکردم بنام دشمن پشت دروازهها (به انگلیسی: Enemy at the Gates) محصول سال ۲۰۰۱ که در مورد نبرد استالینگراد است، ابتدای فیلم سربازهای بینوای روسی را برای جنگ میبرند و به همهی آنها تاکید میکنند که اگر فرار کنند، به دستور استالین کشته خواهند شد و اتفاقاً یکی دو نفری که از ترس هنگام بمباران قایقها، بیرون پریده بودند، حکمشان اجرا شد و توی آب به آنها شکلیک شد و در صحنهی نبرد زمینی هم همین بساط بود، نیروها جلو رفتند و یک عده از خودی هم با مسلسل پشت آنها ماندند، وقتی شکشت خوردند و قصد عقب نشینی داشتند، همه توسط تیربار خودی به رگبار بسته شدند، بنام میهن، وطن، استالین و ...
نه در جنگ هستم و نه کسی از پشت من را خواهد کشت ولی عجیب با آن سربازان بی نوا احساس هم دردی میکنم.
طی بیست و چهار ساعت گذشته جز یک شوخی وحشت ناک چیز خاصی برای نوشتن ندارم، هرچند بیست و چهار ساعت قبلش برایام کمی زجر آور شده بود ولی این آخری هیچ نداشت. سرویس این روزها یکی در میان میآید و من چون وسیله ندارم اغلب لب حوضام مینشینم و یا خراب دوستان و همکاران تا شرکت میرویم، نیامدن سرویس یکی از مزیتهایش این است که سه چهار نفری توی یک پراید نقرهای له میشویم و تا شرکت مجبوریم با هم کپ بزنیم، ایجاد ارتباط، کاری که در همین وبلاگ هم سعی در انجام ان دارم، بماند، این گپ زدن خوب است تا جایی که همه جنبه داشته باشند، تا کجا تا اینجا: همکارم که این روزها حال و روز خوشی ندارد، صندلی پشت چرت میزد که سر یک پیچ کلهاش جابجا شد و بیدار شد و گفت: آقای قربانی، رفته بودم دکتر، آزمایش داده بودم، گفت سرطان خون داری. من کمی ماندم که یعنی چی؟ دکتر بهم گفت سرطان خون داری و باید بری بیمارستان میلاد. باور نمیکردم، یک لحظه قاتی کرده بودم و داشتم در مورد دکتر و آزمایش و این ها حرف میزدم که لبخند بی موقعاش کارش را خراب کرد. سر کار بگذار، اتفاقا آنقدر به سر کار رفتن احتیاج داریم ولی این طور؟بساط من و ما در این بیست و چهار ساعته، بازی خوردن و بود و ندیده شدن.همین
یکی از همکارانم یک عکسی به ما نشان داد که برق سه فاز از همه پرید و البته اکثرا هم واقعی بودن عکس را زیر سوال بردند، ببینید:
آخ یادم رفت بگویم عکس در ایران گرفته شده
بیچاره حیات وحش کشورم
نمیدانم چه اتفاقی برای من افتاده است که یکی در میان وبلاگم را آب دیت میکنم، البته اختلالات خاص اینترنتی من هم بی دلیل نیست منتها این تنها دلیل نیست، پیش میآید گاهی آدم کلی حرف برای گفتن داشته باشد ولی نتواند حرفی بزند، گیر کند، مثلاً طی بیست و چهار ساعت گذشته، اتفاقاتی در محیط کار افتاده که نمیفهمم چرا همکارانم دست به دست هم دادهاند تا خودشان و من را ضایع کنند، اتفاقاتی که خوشآیند نیست، چه مرضی است که میخواهیم همدیگر را در چشم هم بد کنیم، خوب در این مورد چه بنویسم؟ من هم میشوم یک غُرغُروی ناامید مثل همانها دیگر. هر چه سر کار با دیگران کاری ندارم و تا جایی که ممکن است سر در گریبان و چراغ خاموش کارم را میکنم، دیگران با من کار دارند و انتظارات عجیب و غریبشان آدم را آسفالت میکند، خدا نکند چیزی آنجا درست شود و یا راه اندازی شود، جماعت اینقدر تنبل و اینقدر ناراحت از کار! از شروع مجدد کار! از همه بدتر وقتی بود که از من خواستند در مورد مسائل حقوقی شرکت اظهار نظر کنم، چند وقت پیش بین سرپرست و یکی از مدیر تولیدها بحثی در گرفت سر وقت ناهار، بحث بالا گرفت و از بین پیامبران، جرجیس را برای حکمیت انتخاب کردند، آقای قربانی، وقت ناهار جز ساعت کاری هست یا نه؟ منِ ساده هم حقیقت را گفتم، چیزی که میدانستم را گفتم، نه برداشتم و نه گذاشتم، گفتم که وقت ناهار جز ساعات کاری محسوب نمیشود، اگر میگفتم نمیدانم، خودم را یک عمر خلاص کرده بودم، آخر کف دستم را بو نکرده بودم، همین حرف ما باعث شد ساعت کاری شرکت تغییر اندکی بکند، از طرف شرکت هم در عجبم، این همه سابقهی کار، هنوز از این موضوع مطلع نبودند، حالا جو کار و کارگر نسبت به ما را در نظر بگیرید.
خودم هم از این غر زدن خستهام، چه کنیم؟ جز نوشتن برای شما؟ هر چند باز حرفهایی برای نگفتن هست.
حس پیروزی چه کیفی دارد، حس غرور، حس شنیدن صدای سرود ملی، حال میکنیم و به هم لبخند میزنیم، تمام خاطرات پکن را فراموش میکنیم، کنار میگذاریم. در یک مستند سیاسی بنام «90 سیاسی» به موضوع المپیک پرداخته شده بود و مقصر آن جریانات و اتفاقات بد را جناب احمدینژاد میدانستند، حالا که پر افتخار ترین دورهی المپیک خود را از سر میگذرانیم هم آیا دوستان موضوع را به احمدینژاد مربوط خواهند دانست؟ به نظر من جواب منفی است ولی از دید منصفانه جواب را باید مثبت دانست، درست نیست؟
چقدر دوست دارم روزی مسابقات بزرگ ورزشی در این کشور برگزار شود، المپیک، جام جهانی، حتی فرمول یک، حتیتر مسابقات آسیایی و یا حتی میزبانی جام ملتها، آرزویی که امیدوارم طی صد سال آینده به وقوع بپیوندد.
+طاعات و عبادت همهی دوستان قبول درگاه احدیت و در این شبهای عزیز ما را هم دعا کنید.
از دست جور زمانه فریاد
از دست گرمای هوا فریاد
از دست غُرغُر بی موقع فریاد
از دست مدیر تولید سه نقطه فریاد
از دست گذشتهی ضایع فریاد
از دست قیمت مرغ فریاد
از دست احمدی نژاد فریاد
از دست صدا و سیمای آبکی فریاد
از دست پای خواب رفته فریاد
از دست سرعت اینترنت فریاد
از دست همسایهی بد فریاد
از دست 5+1 فریاد
از دست رفیق بی کلک فریاد
از دست خود فریاد
من را دو نیم هست
نیمی با تو
نیمی برای تو
تو را نیمی نیست
من تنهایم
به همراه همسر عزیزم در حال مرور یادداشتهای روزانهی دوران شیرین سربازی بودم که به بخش خرجهای روزانه رسیدم، از سال 88 تا کنون تنها سه سال میگذرد و در این سه سال آنقدر تورم بالا بوده که حتی نشریهای دولتی و با پشتوانهی همشهری جوان، قیمتش دو برابر شده است، من شما را با بخشی از این خرجها تنها میگذارم که برای قبل از انقلاب و سالهای دور نیست، سال 88 است و دوران شیرین سربازی من:
تخم مرغ سه تا (300)، شیر (500)، روغن مایع آفتاب (1500)، همشهری جوان (400)، کرایهی میدان تا ترمینال (100)، سازه در معماری گلابچی (5200)، بیسکویت گرجی(600)،خرما (1000)، آدامس اوربیت با طعم سیب (400)، صابون گلنار (350)، بلیط سینما بوعلی همدان (700)، رانی + نانی + پاپ کورن (1100)، های بای (300)، خودکار آبی سی کلاس دو تا (500)
تمام قیمتها به تومان بوده و مربوط به مرداد ماه سال 88 است، با تشکر
کاش میتوانستم بخشی از نامهی خودم را که چهار سال پیش برای ثمین نوشتهام ، برای شما هم مینوشتم، در آن نامه از یک افسانهی خانوادگی حرف زده بودم، افسانهای در مورد تولد من گفته شده بود، افسانهای که احتمالاً هر کسی یکی مثل آن را برای خودش دارد، افسانههایی که با واقعیت در هم آمیخته شده و هنوز به درصد حقیقی و خیالی بودن آن پی نبردهایم، ممکن است کسی بگوید: این افسانهها نشان از خیالبافی مردم است. من میگویم که این قصهها را دوست دارم، مخصوصاً که قهرمان این داستانها خود خود ما هستیم، خیلی حال میدهد.
در افسانهای آمده است که من صبح روز دهم به دنیا آمدهام، هنگام طلوع خورشید، انگار دوهزاریم کج بوده و متوجه تولد خودم نشده بودم، گریهای در کار نبوده و البته چشمهایم تا چند روز بسته بوده است، خوب، پدر و مادرم تصمیم میگیرند که من را به نزدیکترین دکتر برسانند، با چی؟ با موتور گازی! این موتور گازی در میانهی راه تصادف میکند و آن وقت است که من از خواب غفلت بیدار میشوم، چشم باز میکنم و گریه میکنم و مثل یک مرد زخم برمیدارم. نشانههایی از این زخم هنوز با من هست. چی؟ انتظار اژدها داشتی؟ زیاد تو ابرها نباشید لطفاً.
راستی امروز تولدمهها[لبخند]
خدا از سر تقصیرات ما بگذرد، به حق این شب و روزهای عزیز، در این مدت حسابی ناشکری کرده بودم و تا جا داشت پرت و پلا گفته بودم ولی دیروز خدا گذاشت توی کاسهی ما که بیا و ببین، نه فکر کنی، خدا گوشمان را پیچانده باشدها، نه آقا، چشممان را باز کرد.
سوار اتوبوس شدم و رفتم آخرین ردیف نشستم، تا آبگرم خبری نبود، کنار من یک قول تشن نسشته بود که سبیلش دو برابر زلفهای من زمان چل چلیم بود و ننشسته در مورد مدت زمان رسیدن به تهران از من سوال کرد، کاری ندارم، تا آبگرم خبری نبود، آبگرم مسافری سوار شد که تا چشمم به او افتاد، مثل ذکر سبحان اله در تسبیحات و با همان شدت و سرعت شروع کردم به غلط کردم، غلط کردم گفتم.
مردی بود شاید هم سن و سال خودم، اول فکر کردم، تصادف کرده، بعد که زیر چشمی و گه گاه از نظر میگذراندماش، با خودم گفتم: نه بابا، تصادف با آدم این کار را نمیکند، به نظرم آمد با اسید یا مایع خورندهای سوخته بود، دست چپش که کامل سوخته بود و انگشت هم نداشت ( الان که میگویم مو به تنم سیخ میشود، شما که ندیدید که) دست راست هم سوخته بود ولی نه به اندازهی چپی و ناخنها را میشد تشخیص داد، بینی و گوش هم سوخته بود و قیافه را خراب کرده بود. تا آمد بالا طی تغییراتی که فقط شاگرد شوفر و خدای بالا سر از آن سر در میآورند، آمد نشست کنار من و هنوز هم جلوی چشمم است.
خدا ما را ببخشد، تمام دیالوگهایی که در ناشکری میگفتم، گذاشتم توی دهان آن مرد سوخته و گفتم و دیدم او محقتر است از من، به گفتن آن حرفها و خجالت کشیدم، خجالت کشیدم از حرفهایی که زده بودم، سرم را پایین انداختم و ذکر غلط کردم را با خود تند تر از قبل تکرار کردم.
امروز آخرین روز تعطیلات در همدان است، شرکت معظم و محترم ما، تعطیلات تابستانیاش را انداخته، عدل توی ماه رمضان و باعث شده دست و بال ما برای مسافرت بسته شود، شاید جا خاصی هم نمیخواستم بروم، منظورم جای غریب بود، وگرنه الان بین رشت و همدان و کرج، تندُ تند در رفت و آمد هستم، هر چند بدم نمیآید از این سیکل کمی بیرون بزنم و اگر عمری باقی بود، این کار را هم خواهم کرد. صدایی در درونم طنین انداز میشود، صدایی شبیه صدای وجدان شیر فرهاد در شبهای برره، که میگوید: همهش وعده، همهش وعید! دلم میخواهد کسی به من بگوید که اینجا آمدنم، مفید بوده است، اینجا آمدنم بهتر از اینجا نیامدنم بوده است، چه برای خودم و چه برای بقیه، دلم میخواهد و کسی نیست که این حرف را بزند، چه کسی واقعاً میتواند این حرف را بزند و من به عنوان مخاطباش، کاملاً قبول کنم؟ جواب هیچ کس است و من باید ذهنم را مشغول کار دیگری کنم، مثل نتایج بازیهای المپیک، نتیجهی ششم نوشاد عالمیان در پینگپونگ که تا حالا کسب نشده بود و تلوزیون از این نتیجه به عنوان غرور آفرین یاد کرده، یا پیشگویی فیلم 2012 که الان باید به واقعیت بپیوندد و کسی هم پیگیر بررسی یک محصول سرگرم کننده نخواهد بود، یا شهاب باران امشب، امشبی که به احتمال زیاد ابری است و تازه اگر هم ابری نباشد، من جایی نیستم که بشود با خیال راحت از تماشای آسمان لذت برد. بهتر است ذهنم را به کار مفیدتر دیگری مشغول کنم، مثل اینکه با تمام این موقعیتهای غیر هیجانی و ناامید کننده، چطور میشود هیجان آفرید و امید بخشید؟ و البته خاطره ساخت، چطور میشود مثل فریبا وفی در داستان غشا نازک (چاپ شده در همشهری داستان) از انار خوردن زن عمو، یک داستان بیرون کشید؟ چطور میتوان؟ کسی نیست که به این چطور جواب بدهد؟ همان صدای شیرفرهاد طنین انداز میشود که: جز خودت، هیچ کس.
بیا پسرم، بیا دستم را بگیر و مرا به آن سو ببر. مرد دست پیرمرد را گرفت، مثل هر روز دست پیرمرد بعد از لمس دست او، از رعشه افتاد، این اتفاق هر روزه مرد و پیرمرد بود، انگار دستان پیرمرد، میلرزد تا زمانی که به دستان او برسد، این را مرد فهمیده بود و پیرمرد هم، هر دو میدانستند و در موردش حرف نمیزدند، انگار رازی است بینشان که حرف زدن فاشاش میکند، مرد که اصلاً حرف نمیزد، تنها دست پیرمرد را میگرفت و از قسمت کم عمق رودخانه با هم عبور میکردند اما پیرمرد از همان روز اولی که مرد را لمس کرد، برایش درد دل کرد، از همه چیز گفت، از پسری که داشته و حالا با بیمعرفتی تمام رفته، از زنی که مرده و تنها عصای دستش در این دنیای تاریک بوده و از چشمانی که چشم به راه پسر، کور شده، پیرمرد همیشه درد دل میکرد و همیشه پسرش را نفرین میکرد و همیشه مرد گوش میکرد، مثل دانشآموزی که دارد از استاد چیز یاد میگیرد، تا به آن طرف رودخانه برسند، پیرمرد گریهاش میگرفت و باز دستهای مرد آرامش میکرد، دستی آرام دور او حلقه میزد و بدون کلامی که رد و بدل شود، پیرمرد آرام میشد، دست روی سینهی مرد میگذاشت و از او تشکر میکرد و میرفت، میرفت تا به خانهی کوچکاش برسد و تمام روز صبر کند تا دوباره همان ساعت و همان مکان دست در دستان مرد، برایاش درد دل کند، منتها پیرمرد نمیداند که این آخرین باری بود که مرد را دید، یا آخرین باری که مرد پیرمرد را دید. آخرین روزی که پیرمرد زنده بود، مثل هر روز دستش را گرفت و از رودخانه عبور کرد، مثل هر روز، مثل همیشه، مثل هر روز پیرمرد حرف زد و او لال بود، مرد اگر میدانست، برای روز آخر کاری میکرد، شاید کلمهای، شاید نوازشی و شاید یک خداحافظی حماسی! ... بعد از مرگ پیرمرد، مرد دیگر به دیدار پدرش نرفت.
بی گدار به آب میزنی برادر، فکر میکنم هزار بار شده باشد که به تو گفته باشم، قبل از هر کاری فکر کن، تحقیق کن، ته توی هر چه با آن روبرویی را در بیاور و آنوقت اقدام کن، حرکت کن، میبینی؟ نتیجهی ندانم کاریهای جنابعالی همین میشود دیگر، یک عده ناراحت میشوند، یک عده درگیر میشوند، یک عده رهایت میکنند و ... شکست خوردن که الکی نیست، عواقب دارد، اینقدر خودت را در برابرش جان سخت نشان نده، میشکند تورا، باور کن، باور نداری؟ میدانم که به خود چه میگویی، میگویی من که املا ننوشتهام، غلط هم ندارم، من که کاری نمیکنم، شکست هم ندارم، بله ندارم، درد ناشی از شکست را هم ندارم، اضطراب غلط داشتن در املا را ندارم، چرا اینها را نمیگویی؟ حالا تو به موفقیت برس، بعد در مورد لذت رسیدن به هدف، برایم سخنرانی کن، در آرامش باشی بهتر است، یا اینکه در سختی؟ خودت را نگاه کن، خسته نشدی از این همه شکست؟ حالا گیرم به موفقیت هم رسیدی! فکر میکنی این همه شکست ارزشش را دارد؟ این همه سختی ارزشش را دارد؟ من هم مثل تو بودم و خسته شدم، حالا تو هر چقدر هم بگویی که بلند نخورده زمین خوردهام توی کَت من یکی نمیرود، این آرامش را با چه چیزی میشود عوض کرد؟حالا باشد، آرامشش زیاد دلچسب نیست، ولی هست که، نیست؟ من هم میدانم تمام تحقیقات و گمانه زنیها و فکر کردن قبل از هر کاری برای من، در واقع بهانه است برای انجام ندادنش، بهانه است که به شکست نرسم، به زحمت نرسم و به سختی نرسم، میدانم، منتها ... به اینجا که رسید، ساکت شد، نمیدانم یاد چه چیز افتاد که ساکت شد، یاد عشق سالهای دوری که به خاطر همین دست دست کردنها از دست داده بود، یا یاد تحقیرهایی که موقع ماهیانه گرفتن برایش زجرآور میشد و یا شاید ... یاد هر چه افتاده بود، اعتقادش را به حرفهایش از دست داده بود، کنارم نشسته بود، به قصد نصیحت و حالا خودش درگیر شده بود، درگیر موضوعی که سالها رنجاش داده بود، سالها فلجاش کرده بود، موضوعی که همین الان هم ساکتاش کرد.
تمام زمین زیر پای من
برای رسیدن به تو
چرخ میخورد
روزهای بیکاری و بیعاری را پشت سر میگذارم و ماه رمضان را با آسایش و آرامش پیش میبرم، از فرط بیکاری با قفل در ور میروم و آلوچههای اضافی روی درخت را میچینم و پهن زمین میکنم تا خشک شود و شاید با دستان با تدبیر مادربزرگ تبدیل به چیزی شود به اسم لواشک.در این اثنا سری زدم به جعبهی خاطراتم که توی همین خانهی مادربزرگ به امانت گذاشتهام، که برایم خیلی جذاب بود، جذاب بود و من را وادار به نوشتن کرد، نوشتهای که در وبلاگ قدیمی وبلونه منتشرش کردم، وبلاگی با تمام وجود دوستش دارم و دلم میخواد باز دوباره روزهای خوب دور هم بودمان را در آن جشن بگیریم و به اطلاع همه برسانیم. وبلاگی که با تمام دیجیتالی بودنش در جعبهی خاطرات من جا داشت.
من عاشق سینه چاک سینما و فیلم، نبودم و نیستم، اما همیشه برای فرار از محیط خشک نظامی، به سینما پناه میبردم، مرخصی روزانه برای ما زیاد معنی نداشت، برای کادرهایش معنی نداشت، چه برسد به ما. برای همین روی مرخصیهای «توشهری» حساب باز میکردیم و برای دو ساعت کار شخصی توی شهر همدان، مرخصی میگرفتیم که با احتساب رفت و برگشت و معطلی، چهار یا پنج ساعتی مرخصی میشد. من اما از مرخصی ساعتی طور دیگری استفاده میکردم، میرفتم خیابان بوعلی، سینمایش را تازه بازسازی کرده بودند و محیط شیک و صندلیهای نویی داشت و همیشه بعد از بلیط، یک نوشیدنی با پفک میخریدم و میرفتم طبقهی بالا، بخش تماشاچیهای مجرد و برای دو ساعت خودم را در تاریکی غرق میکردم. خودم بودم و خودم، تنهای تنها، همیشهی خدا موقع مرخصی هم جناب سرهنگ پیله میکرد که کجا میروی؟ میگفتم: کار دارم، او هم بیتفاوت سر در برگه مرخصی فرو میکرد و همیشه موقع امضا این جمله را میگفت: ما هم جوون بودیم از این کارا داشتیم، مواظب باش.