داغ تازه ی دل
اولین تصاویری که از واقعهی عاشورا در ذهن من نقش بسته، مربوط میشود به دورانی که مادربزرگم برای خواب کردن نوهاش قصه تعریف میکرد، تمام قصههای مادربزرگ منشا دینی داشت و بیشتر داستان پیامبران الهی بود، با این حال به فراخور مناسبت گاهی از امامان هم یاد میکرد، ماه رمضان از حضرت علی علیه السلام میگفت و ضربت خوردنش، نیمهی شعبان از امام زمان (عج) میگفت و غیبتاش و ماه محرم هم از حسین علیه السلام میگفت و هفتاد و دو یارش. آن وقتها فکر میکردم مادربزرگم حضرت علی را در کودکی دیده است و ضربت خوردنش را درک کرده، فکر میکردم امام حسین همین چند وقت پیش در کربلا شهید شده است و اصلاً تصورم این بود که از خانهی ما تا کربلا بیشتر از یک ساعت راه نخواهد بود و از پشت بام میشود دیوارهای شهر کوفه را دید، هر چند وقتی بزرگ شدم عاشورا و کربلا در زمان و مکان دور شدند، اما همیشه داغ خون خدا تازه بود، انگار همین چند وقت پیش و همین نزدیکی اتفاق افتاده است، از دوران داستانهای مادربزرگ تا همین حالا، مردمی را دیدهام که مثل فردی پدر از دست داده ضجه میزدند و ناله میکردند، مردمی که بعد از هزار و چهارصد سال هنوز نامردی مردم کوفه را هضم نکردهاند و کینهی شمر را در دل دارند و البته مردمی را هم دیدهام که محرم برایشان یک کارنوال سالانه بوده است که هر کاری برایشان در این جشن پُرغم رواست جز تفکر، جز عاشورا، جز دل سپردن به صاحب روزی که بعد از این همه سال هنوز صدای یاری طلبیندش به گوش میرسد. پیرمردی را دیدم با چشمانی سرخ و نمناک خیره به جوانانی بود که پشت به علم، مثل تیم فوتبال هنگام شروع بازی ژست گرفته بودند و بازار عکس یادگاری را همراه دل او داغ میکردند، جلو رفتم، با پیرمرد دست دادم و تسلیت گفتم.
تنها با دست نمی نویسم: پا نیز، همواره، همراهی نویسنده را می خواهد. استوار، آزاد و دلیر می دَوَد، گاهی بر دشت، گاهی بر كاغذ.((نیچه))