اما

نمی‌شود که دو روز دو روز ننویسم، حتی اگر حرفی نباشد که هست، حتی اگر نخواهم که می‌خواهم، حتی اگر نشود که باید بشود، باید بشود که بنویسم، باید بشود که این وبلاگ و این رسانه و این تکثر را سراپا نگاه دارم. من در خودم هم دارم جان می‌کنم. جان می‌کنم برای باقی ماندن و دیده شدن و گسترس چیزی که فکر می‌کنم درست است، یکی جان می‌کند برای هدفی عظیم و من هدف عظیمم شده نوشتن و باید برایش جان بکنم اما ...

همیشه یک اما ی ساده کار را خراب می‌کند و بهانه و توجیه را پشت سرش روانه‌ی گوش شنونده می‌کند.

من از این اما ها گریزانم اما ...

مید این فوتوشاپ

به نام خدا

یادداشت روزانه‌ی جمعه 26 آبان

دیروز پری‌روزها در عالم مجازی ولگردی می‌کردیم، که نکته‌ای بدجوری اذیتم کرد، نکته‌ای که در واقع قلب واقعیت بود و به نظر من مهمترین دلیل چنین وارونگی در حقیقت و واقعیت چیزی جز کنار گذاشتن تفکر و تعقل در شنیده‌ها و دیده‌ها نیست. عکسی که این بار اذیت کرد، به خاطر اینکه یکی از دوستانم آنرا پسندیده بود برایم دردناک‌تر هم بود، عکسی بعد فهمیدم مربوط به تجمع جماعت نسوان باحجاب روبروی محلس شورای اسلامی در سال 85 است که به افزایش بی‌حجابی و بی‌بند و باری در جامعه اعتراض داشتند.

باید قبول کنیم که به واسطه‌ی جمهوری اسلامی عده‌ای بغض اسلام را با خود دارند و از هر روشی برای مخدوش کردن این تفکر استفاده می‌کنند و یکی از راه‌ها هم همین است و ما با اطلاع از این موضوع باید سطح آگاهی و البته مسئولیت‌پذیری خود را بالا ببریم، تا بتوانیم با چنین اتفاقاتی درست برخورد کنیم.

همان سال‌ها این عکس ساختگی بر روی نماینده‌ی تهرانی که باورش کرده بود تاثیر زیادی گذاشته بود و حاشیه‌هایی هم ساخته بود.

به هوش باشید.

عکس واقعی با لینک مستقیم از سایت مهر نیوز و ...

این هم عکس ساختگی که بعد از شش سال از انتشار آن، هنوز در فضای مجازی به اشتراک گذاشته می‌شود.

یا علی

پ.ن: آغاز ایام سوگواری امام حسین علیه السلام را به همه‌ی دوستاران ایشان تسلیت عرض می‌کنم.


حس

حس خوبی است

وقتی که قطره‌ای باران

روی پیشانی داغ‌ات

می‌افتد.

وقت نیست

من نمی‌دانم چرا در این لحظات حساس و نفس‌گیر قبل از خواب یادم می‌افتد که وبلاگم را آب دیت نکرده‌ام.

فقط هم همین نیست که!

همه چیز الان یادم می‌افتد که وقت نیست.

یادداشت یک خیس

سلام

یادداشت روزانه‌ی دوشنبه 22 آبان

امروز صبح هوا ابری بود، پاییزی بود ولی به دلچسبی دیروز نبود، سر کار بیشتر از همیشه کار بود و نگرانی و ...

بعد از مدت‌ها زیر باران راه رفتم و خیس شدم، بعد از مدت‌ها کفش‌هایم پر آب شد، بعد از مدت‌ها آب باران از کله‌ی کچل ما شره کرد پایین و حس غریبی در من ایجاد کرد. به یاد رشت افتادم، به یاد روزهایی که یکی در میان با چتر بیرون می‌آمدم، به یاد روزهایی که از آب‌گرفتگی معابرش هنگام باران عکس می‌گرفتم، به یاد روزهایی که اگر چتر نبود مثل امروز آب‌کش می‌شدم، به یاد روزهایی که خیس از باران و برای همین باران شعر می‌گفتم، نه شعرهایی در ستایش باران، نه برادر جان، اتفاقاً شعرهایی بر علیه باران، آن روزها فکرم خیس بود.


خدای خوبم!هان؟

یادداشت روزانه یکشنبه مورخه 91/08/21

امروز وقتی از خواب بیدار شدم، با یک هوای دل‌انگیز پاییزی روبرو شدم که انصافاً در آن اول صبحی اساسی چسبید.با تشکر از خدا

سر کار هم که امروز بیشتر از همیشه کار بود و کار بود و کار، منتها یک موضوعی که من و همکارم را این روزها به خود مشغول کرده و گاه‌گاهی در موردش صحبت می‌کنیم، تصادف هفته‌ی گذشته‌ی یک دستگاه 206 با دو خانواده در اتوبان بود، این تصادف منجر به کشته شدن هشت ایرانی شد، هر طور به موضوع نگاه می‌کنیم و با هر زاویه‌ای مورد بررسی و تحلیل قرار می‌دهیم، هم تاسف‌بار است و هم وحشت‌ناک و بیشتر از همه برای راننده‌ی 206 بد شده است. لطفاً همه به قوانین احترام بگذاریم، مخصوصاً قوانین راهنمایی و رانندگی.

روز که با آن خوبی شروع می‌شود، جرا شبش اینقدر بد به پایان می‌رسد، خدای خوبم! ها؟

صفر تا صد

یک اتفاق ساده، مثل تمام اتفاقات ساده‌ای که در طول روز می‌افتد، تمام اتفاقاتی که تا یک ساعت بعد فراموشش می‌کنیم، اتفاقاتی که ظاهراً کوچک هستند، اتفاقاتی که دیده نمی‌شوند و گم باقی می‌مانند، اتفاقی که با تمام سادگی می‌تواند یک انسان را از پا در بیاورد و یا برعکس می‌تواند ریشه‌اش را قوی کند و قدم‌هایش را استوار و قلب‌ش را محکم، اتفاقی به سادگی یک لبخند و یا ...

از صفر شروع شد و می‌دانی که با صد تمام می‌شود، زندگی یا دانلود یک فایل، فرقی نمی‌کند، وقتی به اندازه‌ی صفر تا صد وقت داری که نقشی بزنی ماندگار، نقش ما شاید چندان ماندگار نباشد، اما فرصتی است قد خودمان.

 

معمولی

همیشه از معمولی بودن متنفر بوده‌ام، از اینکه در فکرم جساب و کتاب قیمت پیاز و سیب زمینی باشد، از اینکه فکرم در حد و اندازه‌های شکمم باشم، از اینکه حرف و حدیث میهمانی‌هایم غیبت و چاخان و ... باشد. اما انگار از هر چیزی که بدت می‌آید به سرت می‌آید.

حرفی ندارم

آخر می‌شود یک روز به شب برسد و شب هم به نیمه برسد و من هم حرف برای گفتن نداشته باشم؟

بله می‌شود

چرا نشود؟

حرف هست اما برای نگفتن



عیدها

لحظه‌ای اشتباه کنی

یک عمر پشیمان می‌شوی

حالا آن لحظه چیزی را فراموش کنی

یا حواست جای ترمز به جای دیگری باشد

نه

راستی عید مبارک

 

عروسی فرداست

هم‌همه است، هر کسی کاری دارد و این طرف و آن طرف می‌دود، کسی دنبال اسپند است، کسی دیگر نگران غذا، کسی هم فکر مهمان‌هایی است که در راه‌اند و ... گفتم میهمان؟ بله میهمان، یک میهمانی بزرگ برای شخص شما. البته در تمام طول زندگی میهمانی‌های کوچک و بزرگی بوده است که خود ما ستاره‌ی اول و آخر آن هستیم، از تولدها بگیر تا میهمانی به مناسبت قبولی کنکور و بازگشت از زیارت و ... اما این میهمانی با بقیه میهمانی‌ها فرق می‌کند، این بار تو تنها ستاره‌ی مجلس نیستی، تو یکی از دو ستاره‌ی میهمانی هستی.

بله، بخت و اقبال این بار دست ما را گرفته و به ضیافتی برده است که قرار است تا آخر عمر در ذهن من و همسرم باقی بماند، میهمانی که البته با نام او خوانده می‌شود، حالا من یک جوان کچل و البته با صفت هستم، صفتی که تنها یک شب روی من باقی می‌ماند: آقا داماد.

 

چه امریکایی، چه فلسطینی

خیلی خوب، بالاخره این افسانه‌ی دونگی دارد تمام می‌شود، این روزهای آخر دیگر اعصابم خورد می‌شد، به قول داود: این دونگی چقدر مودبه!؟ در عوض دشمن او بد و سیاه و لعنتی است، هی دشمن بد نقشه می‌کشید و هی ما اعصابمان خورد و خاکِ‌شیر می‌شد و هی آمپر می‌چسباندیم. بیا، همین الان که دارم این یادداشت را می‌نویسم، دونگی دارد به پادشاه التماس می‌کند که از قصر برود، آخر چرا؟ واقعاً چرا؟ عالی جناب شوهرش است، دلش می‌خواهد اعصابش را خورد کند، مال خودش است، ما چی؟ بیننده‌ی بینوا چی؟ خوشم می‌آید در همان فیلم هم برای دوروبری‌ها اعصاب نمی‌گذارد، چه برسد به ما... ولش کن، بیا بحث بی‌پایان و بی‌فایده‌ی دونگی را اگر رها کنیم و برسیم به اصل مطلب.

همین الان که ما در اینجا به راحتی لم داده‌ایم و داریم دونگی نگاه می‌کنیم، عده‌ای در آن سوی دنیا و در پیشرفته‌ترین کشور دنیا، در اضطراب و دلهره هستند. هر چند دولتشان همان قدر که بانو جان در حق دونگی بدی کرد در حق دولت ما بدی کرده‌اند و بیشتر، ولی درست نیست که ما با ذوق زدگی و بدون ابراز نگرانی از سرنوشت مردمی بی‌گناه، که قرار است بزرگ‌ترین طوفان‌ها را پشت سر بگذارند، حرف بزنیم.

ضمن اینکه ما در بلایای در ابعاد یک دهم آن خوب کار نکرده‌ایم، دل آدم برای بچه‌ای که چند شب پیش در یکی از روستاهای زلزله‌زده‌ی آذربایجان از سرما از دنیا رفت، کباب است، مادرش چه می‌کشد؟ پدرش چه می‌کشد؟ شاید کار خاصی از دستمان برنیاید، ولی اگر نگران هم نباشیم که دیگر انسانیت کجا رفته، بی‌تفاوتی نسبت به این موضوع‌ها بد است، ذوق‌زدگی بدتر.

مرگ انسان‌ها اتفاق کمی نیست، لطفاً بی‌تفاوتی از کنار آن عبور نکنیم، حالا می‌خواهد این آدم‌ها هم‌وطن باشند که حمایت و کمک به آن‌ها از اوجب واجبات است یا می‌خواهد غریبه باشد، چه فلسطینی و چه امریکایی.

داستان مترجم

برای پشتیبانی دستگاه‌های شرکت که ساخت ایتالیا بود، هر سال یک هیات کارشناسی از ایتالیا به ایران می‌آمدند و چند روزی را مهمان ما بودند، ما هم سعی می‌کردیم که آن روی مهمان نوازمان را به روی آن‌ها بیاوریم، بهترین هتل، بهترین غذا، بهترین گردش‌ها و ... این بهترین‌ها کار دستمان داد، سعی کردیم که بهترین خدمه را هم برای رسیدگی به میهمانان انتخاب کنیم، هم از لحاظ برخورد و هم از لحاظ چهره و آن شد که نباید می‌شد، یکی از همین کارشناس محترم غربی و غرب زده به یکی از پیش‌خدمت‌های انتخابی ما پیشنهاد دوستی داد، پیشنهاد دوستی ذاتاً بد نیست اما در ایران پیشنهاد دوستی یک مرد اجنبی با فاکتورهای آزادی معلوم‌الحال، به یک زن مسلمان با اعتقادات خاص، نگفته دردسر ساز خواهد شد، چه برسد به اینکه دوست ایتالیایی ما بر روی دوستی خود به شدت اصرار می‌کرد. آن خانم انتخابی، پیش‌خدمت پُر ستاره‌ترین هتل شهر بود ولی اهل روستاهای اطراف شهر بود و به هیچ وجه فرهنگ‌شان اجازه‌ی چنین قرتی‌بازی‌هایی را نمی‌داد. پس همه‌ی میزبانان کمر همت بستیم و میهمان را از فرهنگ و آداب و رسوم کشور عزیزمان ایران آگاه کردیم، به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود طوری که در آخر ما احساس کردیم که در مهر و محبت او به آن زن ایرانی خلل وارد کرده‌ایم اما بعد از صحبت‌های شیوای ما، او گفت که تا الان در به این مواردی که از جانب ما شنیده است توجه‌ای نداشته و بابت این بی توجه‌ی عذرخواهی کرد و ادامه داد: حالا که نمی‌توانم با او دوست باشم، می‌توانم از او درخواست ازدواج بکنم؟

آن زن با آن مرد رفت، رفت به کشوری که دورتادورش دریای مدیترانه است، رفت و سال بعد به عنوان مترجم هیات کارشناس ایتالیایی به ایران بازگشت تا سرنوشتی را داشته باشد که دهان ما را تا آخر عمر باز نگاه دارد.

گئورگی به زاموش

گئورگی بی‌واژه می‌گفت: «زاموش» جان تا امروز صبح هیچ کس، هیچ نفعی از مُردنش نبرده است. به ویژه در این سال‌ها که بیشتر از گذشته به زنده ماندن نیاز داریم.

و زاموش بی لب و دهان خندیده بود.

همشهری جوان- شماره‌ی هفدهم- مهر 91

داستان پشتِ پلکِ تر پائیز، نوشته‌ی محمد صالح‌علا

دوباره فیس بوک

توی اخبار امروز اگر یکی را لایک کنم همین است: اینجا کلیک کن.

اینم عکس هفته:

معجزه

معجزه یعنی

لبـــخند تو

امروز لینک و سیاست و فرهنگ

بدون بهانه باید نوشت، وقت‌هایی که تنبلی می‌کنم در نوشتن، از خودم بدم می‌آید، باور کن، امروز هم داشتم همین طور با تنبلی کلنجار می‌رفتم که یک دفعه به خودم آمدم و گفتم: من را چه شده است؟ زمانی با نوشتن آرام می‌شدم و حالا از نوشتن فراری؟ هیهات، هیهات.

دیشب در حال وبگردی و دانلود کلیپ‌های کوچک و بزرگ، به فیلم‌هایی از رضا رشید‌پور برخورد کردم که با تماشای اولی، پایه شدم که چندتایی دانلود کنم و نگاه کنم، ویدیوها جدید بود و قابل تامل، این ویدیوها را آقای رشید‌پور در صفحه‌ی ضاله‌ی فیس بوک آپلود می‌کنند و چون من دسترسی به فیلترشکن نداشتم، مجبور بودم با واسطه از سایت محترم آپارات دانلود کنم، خوب بود، نقد کافی را داشت، درد کافی را هم داشت. پیشنهاد می‌کنم نگاه کنید، برای نگاه کردن اینجا کلیک کنید.

در یکی از همین کلیپ‌های جناب رشید‌پور، از نماینده‌ای صحبت می‌شود که در کمیسیون فرهنگی مجلس مشغول به کار است و خبرگزاری فارس با ایشان مصاحبه کرده است، هر چند در خبرگزاری فارس نتوانستم متن مصاحبه را پیدا کنم، منتها در خبرگزاری عصر ایران به نقل از فارس متن را پیدا کردم، که بسی خواندنی است، بسی خواندنی است، آقا بسی خواندنی است.

نرو

باد می‌آید

باران می‌رود

ابر می‌آید

خورشید می‌رود

تب می‌آید

لرز می‌رود

روز می‌آید

شب می‌رود

...

تو می‌آیی

لطفاً هیچ وقت نرو

دل تنگ

حالا باید چه کار کرد؟

این لحظه ها دست و دل آدم به سمت کار نمی‌رود

فقط دلتنگم