گئورگی به زاموش

گئورگی بی‌واژه می‌گفت: «زاموش» جان تا امروز صبح هیچ کس، هیچ نفعی از مُردنش نبرده است. به ویژه در این سال‌ها که بیشتر از گذشته به زنده ماندن نیاز داریم.

و زاموش بی لب و دهان خندیده بود.

همشهری جوان- شماره‌ی هفدهم- مهر 91

داستان پشتِ پلکِ تر پائیز، نوشته‌ی محمد صالح‌علا

سبی شیمبو

همشهری داستان را باز می‌کنم، بی‌حوصله ورق می‌زنم، عکس‌ها بیشتر از نوشته‌های ریز به چشم می‌آید و گاهی باعث می‌شود نوشته‌های مربوط را بخوانم، به عکس‌هایی از آفریقا رسیده‌ام، کسی وسط عکس ایستاده و چیزی در دست گرفته است، انگار آدم‌ها یکی هستند و تنها عکس پس‌زمینه دارد عوض می‌شود. هر کسی عزیزترین چیزی که در زندگی دارد را در دست گرفته و نشان من و شما می‌دهد، نگاه می‌کنم تا می‌رسم به «سبی شیمبو سیبومانا، پانزده ساله، کلاس اول راهنمایی از جمهوری کنگو»، این سبی عزیز یک عدد قابلمه را دستش گرفته و به عنوان عزیزترینچیز در زندگی‌اش دارد به رُخ ما می‌کشد، لابد اهل شکم و خوردن است که قابلمه را به عنوان عزیزترین چیز زندگی انتخاب کرده، البته نسبت به عکس‌هایی که از گرسنگان آفریقایی دیده‌ایم، این سبی اضافه وزن هم دارد! منتها این تنها دلیل نمی‌تواند باشد، تنها غذا برای‌اش مهم است و بس، نه، من که باور نمی‌کنم. باور نکردم و یادداشت زیر عکس را خواندم، قابلمه را کریسمس گذشته از خواهران روحانی هدیه گرفته و اینجا سبی شیمبو لو می‌رود، من به چهره‌ی سبی نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم چشم‌هایش را ببینم، چشم‌های آدم که دورغ نمی‌گوید، من هم باید فرضیه‌ام را در مورد سبی شیمبو امتحان کنم اما چشم‌ها معلوم نیست، یک سیاهی که به خاطر کافی نبودن نور روی صورت سبی جا خوش کرده و رازش را هم پنهان نگاه داشته است، رازی که برقش از پس سیاهی هم معلوم است هر چند برای من کافی نیست ولی چیزی معلوم است، چیزی که بعد از کریسمس سال گذشته و دیدن خواهر روحانی برای‌اش عزیز شده، قابلمه نیست، خاطره‌ای است که قابلمه نشانه‌ی آن است، نشانه‌ی چیی که سبی پانزده ساله هم در مورد آن مستقیم حرف نمی‌زند، حتی مستقیم فکر نمی‌کند وتنها وقتی مستقیم قابلمه را لمس می‌کنم آن ته ته‌های دلش حس می‌کند.