خانم ننه
چشمانم را باز کردم، پرتوی نور خورشید از بالای سرم رد میشد و کمی آن طرف تر خودش را روی فرش پهن میکرد، در خنکای صبح تابستان، گرمای پرتوهای توی هوا را حس میکردم، چند سالم بود؟ شاید هشت سال، شاید هم هفت سال، سال مهم نبود، مهم نیست، مهم لحظاتی بود که بیدار میشدم، صبحهایی که بوی نان تازهی "خانم ننه" باعث بیداری میشد، نه کسی بیدارت میکرد و نه سر و صدایی بود، تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای یاکریمهایی بود که درست روی در ورودی از سمت حیاط لانه داشتند، صبحها ترکیب نرمی از صدای یاکریم و بوی نان تازهی محلی، من هشت ساله (یا شاید هفت ساله) را مست میکرد، بیدار میشدم، میدویدم توی حیاط، میدویدم سمت جایی که پدر بزرگ برای تنور درست کرده بود، یک فرو رفتگی بزرگ روبروی باغچه، انگار اتاقی باشد که یکی از دیوارهایش را برداشته باشی، طاقچه هم داشت، منتها با اتاق کامل فرق داشت، درست وسط اتاق سوراخ تنور بود، هر وقت که میرسیدم "خانم ننه" تنها نبود، همیشه کسی زودتر از من بیدار شده بود و آنجا بود، یا پدر، یا مادر، یا برادر، اگر از کسی هم زودتر میرسیدم، زیاد منتظر نمیماندم که مثلا برادر کوچکتر هم از خواب بیدار میشد و خودش را میرساند به ضیافتی که هنوز عاشقش هستم، صبحهای تابستان همهی اعضای خانواده جمع میشدیم توی اتاقی که یک دیوار نداشت و همان جا صبحانه را میخوردیم. خانم ننه برای ما بچهها خمیرهای کوچک جدا میکرد و میداد دست خودمان تا پهنش کنیم و ما بعد از کلی بازی بازی با خمیر آن را به زور پهن می کردیم، هیچ وقت هم گرد گرد نمی شد، هیچ وقت هم یک دست پهن نمی شد،همان را می سپردیم به خانم ننه و منتظر میماندیم تا از خمیر بازی ما نان خوشمزه درست کند، نانهای ما کوچک بود، احتمالا قد یک کف دست الانم، یادش بخیر، توی همان نانها پنیر محلی میگذاشتیم و داغ داغ میخوردیم.
چشمم به درختان پارک بود و سبز شدن چراغ را ندیده بودم، بوق ماشینهای عقبی بخواهی نخواهی از بیست سال پیش و خانهی روستایی پدر بزرگ تو را میکشد وسط خیابانهای بزرگترین شهر کشور، تا از آن بوی نان و صدای یاکریم، بوق ماشین در ترافیکی عظیم برایت بماند.
با خودم فکر می کنم که باید به خانم ننه زنگ بزنم، زنگ بزنم حالش را بپرسم، ببینم چه کار میکند، بعد از فوت پدر بزرگ، خانم ننه به هیچ وجه از کسی کمک قبول نکرد، توی همان خانهی روستایی ماند و مغازهی پدربزرگ را دوباره راه انداخت و خودش رفت پشت دخل آن، زنگ موبایل هم از آن چیزهایی است که هر جا خیالاتت باشی دوباره تو را میکشد به حالا و خیابان و ترافیک، گوشی را بر میدارم و به همکارم میگویم که در راهم، تا ده دقیقه دیگر میرسم، گوشی را پرت میکنم روی صندلی شاگرد و باز فکر میکنم که کی زنگ بزنم که خوب باشد؟ که مغازه نباشد، ساعت را نگاه می کنم، صبح زود بیدار میشود، حالا که ساعت نزدیک نه است، حتما مغازه است، آخرین بار کی تماس گرفتم؟ زهی خیال وفادار! خودش تماس گرفته بود، همان موقعی که برای درد پا رفته بودم دکتر، از مامان شنیده بود که پا درد دارم، تماس گرفته بود که حالم را بپرسد، که بگوید مواظب باشم، که بگوید به خودم برسم، که بگوید چه بخورم و چه نخورم، که همان پشت تلفن برایم دعا بخواند و لابد از همان پشت تلفن به صورتم فوت کند تا شفا پیدا کنم، به این زودی رسیدم شرکت! می پیچم توی کوچه و دنبال جای پارک میگردم، هنوز پارک نکرده دوباره همکارم زنگ میزند، می گویم پایینم و دارم پارک می کنم که قطع می کند، ادامه مکالمه که شامل کلمهی آمدم هست را خودم برای خودم میگویم و ماشین را خاموش میکنم، خانم ننه پشت تلفن فوت کرد؟ من شفا پیدا کردم؟ امروز چندم است؟ باید امروز بروم برای آزمایش؟ امروز بود؟ دیروز بود؟ فردا است؟ در همین فکر پلهها را یکی دو تا میکنم و خودم را میرسانم پشت در شرکت، مثل آدمی که می خواهد برود توی استخر آنهم با کله، نفسم را می کشم توی سینه ام و می روم تو، اینجا اتاق جنگ است نه محل کار، وقتی در این میدان جنگ کار شروع میشود، دقیقهها و ساعتها معنی پیدا نمیکنند، طرحها و پروژها را باید بررسی کنم، برنامههای ناتمام را تمام کنم، از فایلهای نقشهها بک آپ بگیرم و ... همه این کارهای به ظاهر ساده را باید در سریعترین زمان انجام بدهم، چون هم دیر رسیدهام و هم کار زیاد و سفارش داریم و هم مشتری منتظر است و تازه اشتباه هم بی اشتباه، هر اشتباهی تاوان سخت دارد و ... هزار بهانهای که کار را به جنگ نزدیک می کند.
موبایل زنگ میخورد، بهترین فرصت برای یک وقت تنفس در این درگیری کار، خانم ننه است! کاش تماس گرفته بودم، کاش برای یک بار به خودم ثابت میکردم که بی روح نیستم، صدایش هنوز بوی نان تازه میدهد هر چند که سالهاست دیگر خودش نان نمیپزد، بی مقدمه حالم را میپرسد، خوب را مطمئن میگویم، کمی شل و ول گفتن این کلمه آن هم در برابر خانم ننه یعنی ایجاد دردسر، سوال بعدی این است: آزمایشگاه رفتی، امروز بود، درسته؟ فکر اینجا را نکرده بودم، چرا فکر نکرده بودم؟ من به او گفته بودم یا مامان فرقی نمیکرد، باید میفهمیدم که نگران میشود، پی گیر می شود، باید زودتر زنگ میزدم، باید ... رفتی آزمایشگاه پسر جانم؟ اگر بگویم نه، باز غصه میخورد، بگویم آره، جواب میخواهد، می گویم که در راهم و سریع راه میافتم، میدان جنگ و تمام دغدغههایش به یک لحظه نگرانی او نمیارزد، نمی ارزد که دلش برای نوهی بی فکرش بلرزد، میدوم به سمت بیرون، سریع تر از وقتی که بچه بودم و صبحهای زود میدویدم به سمت حیاط.
می دانم تا وقتی که زنگ نزنم و نگویم که حالم خوب است، بوی نان تازه را حس نخواهم کرد، نان تازه و صدای یاکریم، خنکای صبح و گرمای پرتوهای خورشید، با دعای خیر خانم ننه همیشه حس می شود، همیشه.
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۲ ساعت 23:10 توسط حسین
|
تنها با دست نمی نویسم: پا نیز، همواره، همراهی نویسنده را می خواهد. استوار، آزاد و دلیر می دَوَد، گاهی بر دشت، گاهی بر كاغذ.((نیچه))