اوضاع و احوال ما این روزها واقعاً دیدنی است، مثلی است که می‌گوید این اجنبی‌های غرب‌زده و خودفروخته، سفینه‌ی فضایی می‌سازند، می‌رود فضا، دور ماه چرخش را می‌‌زند، آنجا آدم پیاده و سوار می‌کند و برمی‌گردد سمت کره خاکی، همین اجنبی‌های خودفروخته می‌دانند که کی قرار است سفینه راه بیوفتد، چقدر طول می‌کشد به ماه برسد، چه ساعت و چه دقیقه‌ای بر روی ماه می‌نشیند، چه ساعت و چه دقیقه‌ای از روی ماه برمی‌خیزد، چقدر طول می‌کشد به زمین برسد و چه ساعت و چه دقیقه‌ای بر زمین فرود می‌آید، قبل از رفتن فکر برگشت را هم می‌کند و دروغ نیست اگر گفته باشیم از همان موقع فکر مراسم و تشریفات برگشت را هم می‌کنند.

مشد حسن می‌خواهد برود سر کوچه، همین سوپری نبش، یک عدد پنیر بخرد و برگردد، می‌رود و بعد از دو ساعت برمی‌گردد، هم سبزی خریده، هم میوه و هم تنقلات، پنیر یادش رفته است. این آدم می‌خواهد تا سر کوچه برود و بیاید، نمی‌داند کی می‌خواهد برود، کی می‌رسد، کی برمی‌گردد و اصلاً نمی‌داند برای چه چیزی بیرون رفته، آن کاری هم که باید می‌کرده در نهایت انجام نداده برمی‌گردد.

یقه چه کسی را بگیریم؟ شما به من بگو، سر سال حساب و کتاب می‌کنی که فلان قدر جمع بشود می‌شود فلان چیز را خرید، شب می‌خوابی و صبح می‌بینی، اتومبیل و غیره و ذالک پیش‌کش، صابون گلنار نایاب شده، آن چیزی که پیدا می‌شود هم دو سه برابر قیمتی است که روی آن خورده و ....

از این دست حرف‌ها این روزها زیاد و فراوان است، هر کسی از منظر خود به مقوله‌ی گرانی و تورم نگاه می‌کند، هر روز انسان‌هایی در این جعبه‌ی جادویی تلوزیون می‌بینم که با خونسردی مثال زدنی دارند امیدوارانه در مورد همه چیز بحث می‌کنند و من با خودم فکر می‌کنم، یعنی این‌ها برای منزل‌شان خرید نمی‌کنند؟ برای بچه‌هاشان اسباب‌بازی نمی‌خرند؟ برای میهمانی کادو نمی‌خرند؟ برای زن‌شان طلا نمی‌خرند؟ .....

خسته شدم از بس غُر زدم.